chapter 9

974 230 259
                                    

سال 2011

آسمون آبیه، درست مثلِ رگه های چشمهای لویی
اقیانوس آبیه، درست مثل زمینه ی چشمهای لویی
چرا همه چیز برمی‌گرده به چشمهای لویی؟
شاید چون اونا خیلی خیره کننده‌‌ن
اما چرا همه چیز آبیه؟

زین : با چشمهای آبیت، دنیا رو چه رنگی می‌بینی؟

پسرچشم یخی که محوِ دیدنِ ستاره ها بود برگشت و به پسری که پشت سرش ایستاده و لبخند میزنه، نگاه کرد. اونا الان روی پشت بوم ایستاده بودن چون لو عاشقِ ستاره هاست، شاید چون خودش هم یکی از اونهاست.

لویی : اگه اون چیزی که قرار باشه ببینم تو باشی، رنگش مهم نیست چون من فقط زیبایی میبینم!

لبخندِ رو لبهای زین به اندازه ی کافی قوی بود تا لو نتونه خودش رو کنترل کنه و قدم هاشو سمت اون پسر نکشونه و بغلش نکنه.

دستاشو دور گردن زین بهم گره زد و سرشو رو شونه‌ش گذاشت، اون آغوش قطعا خونه بود، آغوشِ زین آرامشِ محض و صدای تپش های بلند و بی‌رحمانه ی قلبش یک موسیقیِ بنام عشق بود. وقتی دستهای زین دور کمرش رو گرفتند، لبهاش رو سمت گوشِ اون پسر کشوند و لب زد.

لویی : آرزو کن، شاید یه ستاره ی دنباله دار امشب از اینجا عبور کنه..

پسر مومشکی دستشو به موهای لو رسوند و نوازششون کرد همونطور که سرش رو چرخوند تا رو گونه ی برجسته ی لو حرفش رو زمزمه کنه.

زین : این امکان نداره، هیچ ستاره ی دنباله داری نمیتونه از اینجا بگذره..

پسر چشم یخی بیشتر صورتش رو سمتِ زین چرخوند و حالا تو بغلِ هم، صورتهاشون اونقدر بهم نزدیک بود که بوسیدن لبهاشون بشدت برای هر کدوم وسوسه انگیز بود، اگه مرزی بنام برادر جلوشون رو نمی‌گرفت. یجورایی الان مژه هاشون با هم در برخورد بودن.

لویی : چرا ؟

خمار پرسید و یک جواب خمار تر تحویل گرفت.

زین : چون تنها ستاره ی دنباله دار الان تو بغلِ من آروم گرفته..

لویی خندید و زین حسش کرد، اینکه چقدر عاشقِ اینه که اون پسر بخنده، چقدر عاشقِ طنین بی رحمانه ی خنده هاشه، چطور میشد لویی رو دید و باهاش زندگی کرد اما پرستشش نکرد؟

لویی : امشب آسمون خالیه چون تمام ستاره ها تو چشمهای کاراملیِ تو جمع شدن تا درخششون حتی چشمِ شیطان رو هم کور کنه.

صورتهاشون روبروی هم بود و توی تاریکیِ شب نیم رخ هاشون بشدت زیبا و پرستیدنی به چشم میومد با عشقی خالصانه که فقط تو اون چشمهای پر از درخشش میشد پیدا کرد.

اون پسر با اندامِ ظریف و قلبِ لطیف، اون شب حرفهایی رو به زبون می‌آورد که عقل هر انسانی رو از سرش می‌پروند و هرکسی رو مست می‌کرد، زمانی که دیدنِ ستاره ها شیطنت رو درونِ لویی خاموش و شعله های عشقو روشن می‌کرد، یک پسرچشم یخی با احساساتِ خیلی آتشین به وجود می‌آورد..

Fear [Zouis]Where stories live. Discover now