chapter 5

1K 278 199
                                    


سال 2008

لویی : عشق گناهه؟

پسر مومشکی آروم پلک زد و بعد با تمام وجودش اظهار نظر کرد.

زین : نه عشق گناه نیست!

لویی : پس چرا وقتی اون پسرو بوسیدم دعوام کردی ؟!

پسر بزرگتر حرفی برای گفتن نداشت و فقط به چشم های آبیِ کنجکاو و دلخورِ روبروش زل زده بود..
چی میتونست در جوابش بگه؟

خیانت؟
نه این درست نبود چون اصلا چیزی بین اون دو نفر وجود نداشت که اسمشو بذاره خیانت.

لویی : زئن..

زمزمه کرد و روی نوک پاهاش ایستاد تا هم قد برادرش بشه و بفهمه اون عسلیا چه رازی رو درون خودشون نگهداشتن که لویی ازش خبر نداره.

نتونست نگاهش رو از لویی بدزده..
احساس میکرد..
اون حسِ آشنا رو خیلی خوب احساس میکرد.
حسی که قلبش رو بین مواد مذاب میچرخوند و نفس کشیدن رو براش سخت میکرد.

احساسی که اون رو میترسوند..
از افکارش، از آینده و از سرنوشت میترسید.

زین : اون عشق نبود، فقط یه اشتباه بود!

لویی : ولی من ازش خوشم اومد.

پسرک مومشکی بغضی که حتی نمیدونست چرا به وجود اومده رو قورت داد تا شاید بتونه حرف بزنه یا نفس بکشه.

پسر کوچیکتر حالا دستشو رو سینه ی برادرش گذاشته و با گردن کج شده، خیلی نافذ به چشمهای پر از دردِ زین زل زده بود تا جوابش رو بگیره.

لویی : عشق گناهه؟

زین : عشق گناه نیست!

مکث کرد.
پلک زد تا رطوبت چشمهاش از بین برن.

زین : بوسیدنِ پسرا گناهه..

تنها چیزی که به ذهنش رسید رو به زبون آورد.
اگه لویی قرار نبود زین رو ببوسه پس نباید کسِ دیگه ای رو هم می‌بوسید..

اما دردش اونجا بود که لویی یک بوسه ی ساده یا یک حس بچگانه رو عشق نامیده بود و نمیدونست این واژه چقدر برای پسر مومشکی مقدس و پر معناست.

برای شخصی مثل زین که تا فهمید چپ و راستش کجاست ، عاشق شده بود؛ عشق معنای دیگه ای داشت و هیچکس جز خدا و خودِ زین نمیدونست اون حس چقدر واقعیه و ریشه های عشق تا چه حد تو تمام رگ های اون پسر نفوذ کردن.

زین نمیتونست عشق رو انکار کنه
و نه عشقش به لویی!

.
.
.
.
.

بین اون دود و رقص های نور، درحالی که روی صندلی کنار پیشخوان خودشو انداخته بود؛ شاتش رو سر کشید و با چشمهای براقش اطراف رو از نظر گذروند.

مردمِ مستی که برای خوش گذرونی اونجا بودن، خیلی راحت و بدونِ لباس؛ بدن هاشونو بهم می مالیدن و صدای بوسه ها و ناله ها توسط موسیقی خفه میشد.

Fear [Zouis]Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin