chapter 18

685 168 106
                                        

سال 2017

" من همیشه مجبور بودم شاهدِ این باشم که عشقت رو به شخص دیگه ای می‌بخشی درحالی که من دارم برای یک ذره از محبتت جون میدم و از درون خورد می‌شم، من دارم می‌میرم و تو حتی بهم توجه هم نمی‌کنی. "

راجر : اون امشب رو می‌خواد پیش دین بمونه!

با بی‌رحمی حرفی رو به زبون آورد که قلب خودش رو هم به قتل می‌رسوند اما راجر حتی حق نداشت بابت این موضوع ناراحت باشه اما زین؛ اون پسر انگار تو خلسه درحال سقوط کردن بود.

یکسال زمان زیادی بود و زین توی این یکسال بارها سقوط کرد و بارها مجبور شد درحالی که جونی توی جسمش نمونده بازم سرپا بایسته.

توی این مدت، مجبور بود بیشتر از همیشه نقش برادری رو بازی کنه که جز خوشحالیِ برادر کوچکترش چیز دیگه ای نمی‌خواد و اجازه بده دین جلوی چشمهاش لویی رو لمس کنه.

لویی رو ببوسه و بهش عشق بورزه..
و زین نگاه کنه، با چشمهای عسلیش شاهدِ تمام اون اتفاقات باشه و دم نزنه.

چیکار می‌تونست بکنه؟
اگه سعی می‌کرد اون دو نفر رو از هم جدا کنه حتما لویی رو از دست می‌داد اما اینجوری هربار با دیدنِ اون دو نفر احساس می‌کرد یک جام اسید نوشیده و از درون درحال ذوب شدنه.

اون پسر نمی‌تونست جلوی این ناحقی رو بگیره پس دور خودش حصار کشید و از پشت اون حصارها به لبخندِ پسری خیره شد که اونو فقط برای خودش می‌خواست؛ درسته..

زین خودخواه بود، اونقدر خودخواه که لویی رو با تمام وجودش برای خودش می‌خواست و بخاطر این احساسش می‌تونست دست به هرکاری بزنه.

راجر : زین!!

به برادرش که بی‌حال روی صندلی نشسته بود و با قلمِ تو دستش ور می‌رفت، نگاه کرد و آرزو می‌کرد کاش اون بتونه چیزی رو پیش ببره.

زین : اینجوری ممکنه لویی صدمه ببینه..

بدون اینکه حتی نگاهش رو از نقاشیِ تیره ی روی بوم برداره زمزمه کرد و برادرش رو کلافه‌تر کرد.

راجر : پس می‌خوای هیچکاری نکنی؟! زین الان یکسالِ فاکیه که خودتو حبس کردی و داری از درون ذوب می‌شی؛ چرا فقط تمومش نمی‌کنی؟؟

نتونست کنترل کنه و با خشم غرید.
چشم‌هاش آلوده به قطره های اشکی بودن که اجازه ی فرود اومدن رو نداشتن و محکوم به ایستادگی بودن و نفس‌هاش در بی قرار ترین حالت ممکن به سر می‌بردند اما زین هیچ اهمیتی نمی‌داد.

راجر : می‌خوای دست رو دست بذاری تا اون عوضی بیاد و لویی رو ازت بگیره و ببره؟

این حرف باعث شد تا زین چشم‌های بی‌حسش رو خیلی سریع به راجر بدوزه و پسر چشم آبی با دیدنِ اون حجم از سردی درون چشمهای برادرش به خودش لرزید و نفسش برید.

Fear [Zouis]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora