chapter 24

663 146 208
                                    

پول.
این چیزی بود که راجر بهش نیاز داشت تا به وسیله ی اون بتونه برای لویی آسایش فراهم کنه و عشقش رو از اون جهنم دره به بهشت ببره. بخاطر همین بود که تمام این سالها کار کرده و تونسته بود مبلغِ زیادی پول پس‌اندازه کنه اما انگار یادش رفته اون پول‌ها رو از چه راهی بدست آورده بود.

نفس عمیقی کشید و لبهاشو زبون زد.

راجر : رئیس!

گفت و آروم پلک زد، سعی کرد مثل همیشه اون نقاب خونسردی رو روی صورتش بذاره تا کسی نفهمه چقدر مضطرب و نگرانه.

حالا توی پاتوقِ خلافکارا، روبروی الکس درحالی که دختری رو پاش نشسته بود و براش عشوه می‌رفت و رو کاناپه لش کرده، ایستاده بود و کلافه پاهاش رو ضرب گرفته بود.

چطور می‌تونست از کاری که تو دوران کودکی واردش شده بود کناره‌گیری کنه؟
راجر نیازی به اون شغل نداشت، الکس هم نیازی به راجر نداشت و هر لحظه می‌تونست شخص دیگه‌ای رو هم جایگزینش کنه پس نباید مشکلی پیش میومد اما کی گفته راجر می‌تونه یه زندگی نرمال داشته باشه؟

الکس : راجر.. نمی‌دونی چقدر دلم برات تنگ شده بود.

اون مردِ مسن با قیافه‌ی خونسردش گفت و پکی به سیگارش زد، هیچکس هم که نمی‌دونست، راجر خوب می‌دونست اون چه قاتلِ درجه یکیه!

سرش رو پایین انداخت و آهی کشید.
توی اون اتاقِ پر از دود گیر افتاده بود و نمی‌دونست چطور می‌تونه الکس رو قانع کنه تا دست از سرش برداره. اون مرد به صبح زیبای راجر همراه دوست پسر کیوتش گند زده بود.

آخه چرا باید مایکی، دست چپ و شغال خبرچینِ الکس از هتلی که راجر و لویی توش اقامت داشتن خبر میداشت و یهو پیداش می‌شد تا راجرو پیش رئیسش ببره؟

وقتی متوجه‌ی دستهای ظریفی شد که رو کتش کشیده شدن، سرش رو بالا گرفت و یکی از هرزه‌های الکس رو دید که سعی می‌کرد خودش رو به راجر بمالونه و اصلا از این جهت خوشحال نشد؛ دوست نداشت وقتی پیش لویی برمیگرده تنش بوی شخص دیگه‌ای رو بده.

الکس : بشین راجر.

اون مرد دستور داد و راجر با فشارِ دستِ دختر روی تک مبلی که اونجا بود نشست و درحالی که نگاهِ منتظرش رو الکس بود، لبهاشو کلافه گاز گرفت.

الکس، مردی که با چشمهای تنگ زیر نظرش داشت و سیگار دود می‌کرد بیشتر از روزهای دیگه به راجر استرس وارد می‌کرد.

دختری که روبروی راجر بود، لباسِ مشکیِ نازک و توریش رو در آورد و خودشو جلوی اون مرد طوری تکون می‌داد که سینه‌ها و باسنش در دیدش باشند. و راجر فقط چشم‌هاش رو چرخوند.

الکس : چرا بدون خبر از خونه‌ت رفتی؟

استرس..
این چیزی بود که گریبانِ راجر رو گرفته بود پس توجهی به دختری که داشت دکمه‌های پیراهنش رو باز می‌کرد نشون نداد.

Fear [Zouis]Where stories live. Discover now