chapter 17

746 161 200
                                        

سال 2016

نگاه های تیزش رو به پسر روبروش داده بود و با خونسرد ترین حالتِ ممکن و لبخندی که رو لبهاش نقش بسته بود، حرکاتش رو زیر نظر داشت.

حالا که بهتر دین رو می‌دید سنگینیِ عظیمی روی قلبش احساس می‌کرد؛ دوست داشت بدونه اون درونش چی داره که لویی رو شیفته ی خودش کرده که حتی دیگه زین رو نمی‌بینه.

اما زین کسی نیست که عقب بکشه..

دین : من دوستش دارم.

حالا که هردوشون تو خونه تنها بودن تا بتونن با هم کنار بیان و راجر، لویی رو به بیرون برده بود؛ موقعیت خوبی برای صحبت کردن بود.

زین : حق داری!

آروم اما با تاکید زمزمه کرد و بعدش لبخندِ مرموزی رو لبهاش نقش بست و به کاناپه تکیه داد.

زین : اما یه چیزهایی هست که لازمه بدونی..

لبهاشو با زبون تر کرد و نگاهش رو توی چشمهای آبیِ دین تیز تر کرد؛ هیچ رنگِ آبی ای نمی‌تونست مثل رنگ چشمهای لویی پر از خالصیت و زیبایی باشه، آبی در واقع مفهوم می‌شد در لویی..

یک آبیِ خالصانه و متعلق به اون پسر..

بقیه ی رنگ هایی که آبی تشبیه میشدن فقط سوتفاهمی بودن که بقیه ازش حرف میزدن؛ اونا هرگز نمی‌تونن مثل زین این رنگ رو بشناسند.

زین : پدر خونده ی من، چارلز مرد متعصب و هموفوبیکیه که اگه بویی از این ماجرا ببره، اتقاق های خوشایندی رخ نمیده!

نگاهِ بی تفاوت و حتی پوزخندِ کنجِ لبهای دین چیزی نبود که زین انتظارش رو داشت.

زین : من نگرانِ لوییم.. اون ممکنه همه چیزش رو از دست بده اون هم درحالی که هنوز بی تجربه تر از اونیه که گرایش و احساساتش رو تشخیص بده..

به سمتِ دین متمایل شد و با لحن نرم تری ادامه داد.

زین : هرجور هم که حساب کنی تو بازم بهش آسیب می‌زنی، پس اگه فکر می‌کنی دوستش داری یکاری انجام بده..

تاکید کرد و برای یک لحظه نفس‌هاش تند تر از حالت عادی شدن و دوباره لبهاش رو تر کرد.

زین : از زندگیش برو بیرون قبل از اینکه مجبور شم خودم اینکارو بکنم.

تو جاش صاف نشست و دوباره لبخندِ بی حسی رو صورتش شکل گرفت درحالی که منتظر بود ببینه اون پسر چطوری قراره مقاومت کنه و کار به تهدید کشیده بشه؛ درست مثل تمام این‌سالها که زین از اون پسر در مقابل بقیه محافظت کرده بود.

دین : تو دوستش داری.

پسر‌ چشم‌عسلی خیلی دلش می‌خواست الان آزاد می‌بود تا راحت بگه از هیچ‌کس نمی‌ترسه تا عشقش به لویی رو اعتراف کنه جز ترسِ از دست دادنِ خودِ اون پسر و نه خانواده و مردمی که اینو گناه می‌دونستند.

Fear [Zouis]Où les histoires vivent. Découvrez maintenant