chapter 16

765 181 183
                                        

دنیا پر از نفرته..
آیا عشق می‌تونه این نفرت ها رو ریشه‌کَن کنه؟
عشق می‌تونه جای نفرت رو تو قلبِ آدمها بگیره و بجای کینه محبت رو رشد بده؟

سال 2016

نگاهِ پر از حرفش رو به نقاشی‌ش داده بود و دلش می‌خواست حرفاش رو به زبون بیاره و این وزنه ی صد کیلویی رو از روی قلبش برداره تا بتونه بهتر نفس بکشه و بیشتر احساسِ زنده بودن بکنه.

قلمو رو برداشت و پلک هاشو بست.
لبهاشو از هم باز کرد و آروم زمزمه کرد.

می‌گویم عاشقت هستم
خود را به نشنیدن می‌زنی

می‌گویم این قلب خانه ی توست
خانه ات را ویران، رها می‌کنی

می‌گویم تنها برای من باش
سخنم را به عکس می‌شنوی

چه بی رحمانه تا می‌کنی با قلبِ بی‌چاره ی من.

وقتی صدای قدم های آشنایی به گوشش رسید، پلک هاشو باز کرد و بوم نقاشی رو با پارچه ای پوشوند.

لویی : ما باید حرف بزنیم زین.

پشت به لویی ایستاده و نگاهش رو به پنجره داده بود، می‌دونست اون امروز میاد تا دوباره بهش شلیک کنه و بعدش طوری وانمود کنه انگار نمی‌تونه زخم هاشو ببینه.

وقتی زین حتی سعی نکرد سکوتِ آزار دهنده ی اتاق رو بشکنه، لویی آهی کشید و قدم هاشو سمت اون پسر کشوند.

یک قدم، دو قدم، سه قدم، چهار قدم و پنج قدم..

زین همیشه قدم های لویی رو وقتی وارد اتاقش می‌شد می‌شمرد، اون پسر پنج قدم برمی‌داشت پس زین همیشه با درِ اتاق پنج قدم فاصله داشت.

چرخید و از اون فاصله ی نزدیک به لویی نگاه کرد، به رگه های سبزی که تو چشمهای آبیش وجود داشت، به موهای نرمش که رو پیشونیش قرار گرفته بودن، به لبهای باریک و بوسیدینش و گونه های تیزش.. حتی به اون سه خالِ کوچیکی که کهشانِ زین توی دنیا بودن.

یک، دو، سه..
شمرد و منتظر شد تا لویی چشمهاشو ازش بدزده و زمانی که این اتفاق افتاد، لبخند زد.

اون می‌دونست زین عاشقشه؟

لویی : من و دین با هم قرار می‌ذاریم.

خیلی زود اثر اون لبخند از روی صورت زین حذف شد. درسته زین خیلی وقت بود خبردار شده بود..
زین خیلی وقت بود سعی می‌کرد خودش رو کنترل کنه اما بازم نمی‌تونست آروم باشه وقتی هم‌چنین چیزی رو از زبونِ لویی می‌شنید.

لویی : می‌دونم.. می‌دونم به نظرِ تو این گناهه، می‌دونم ازم متنفر می‌شی..

صورتش رو بالا آورد و به چشمهای زین دقیق شد.

لویی : ولی من دوستش دارم!

نتونست جلوی خنده‌ی حرص دارش رو بگیره و سمت پنجره قدم برداشت و با اون قدرتی که مشتش رو بسته بود قلمو تو دستش شکست و بعد چوبش با فشار کف دستش رو سوراخ کرد.

Fear [Zouis]Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang