chapter 6

1K 262 351
                                    

سال 2010

قدمِ بعدیش رو هم پشتِ سر پسرک مومشکی برداشت اما تهش کلافه آهی کشید و با لجبازی روی نیمکتی که اون نزدیک بود، نشست و آرنج هاشو روی پاهاش گذاشت و چونه شو رو دستهاش تکیه داد.

وقتی راجر متوجه شد لویی دیگه دنبالش نمیاد و عقب تر، با اخمِ کیوتی روی نیمکت نشسته و به روبرو خیره شده؛ لبخند زد و سمتش رفت تا کنارش بشینه.

لویی : بی فایده ست!

راجر : آره..  ولی مگه مهمه؟

پسر موفندوقی چیزی نگفت و دوباره آه کشید و اینبار عمیق تر بود.

راجر : فکر نمیکنی به اندازه ی کافی دور شدیم؟.. نمیخوای بگی موضوع چیه؟

اصلا حس خوبی به این ماجرا نداشت و اینکه لویی چیزی نمی‌گفت و آشفته بود، ذهنشو بهم ریخته بود.

لویی : راج .. نمیدونم فقط.. چطور اینو بگم!

راجر : چشمهاتو ببند و بعد چیزی که تو ذهنته رو بریز بیرون..

لویی : اگه اون چیز تو قلبم باشه چی؟

صورتشو برگردوند و به چشمهای آبیِ راجر نگاه کرد و اون پسرمومشکی تونست تو عمقِ اون چشمها مصمم بودن رو ببینه.

راجر : فقط بریزش بیرون!

سرشو تکون داد تا بدون شوخی یا هرچیز دیگه به حرفهای لو گوش بده تا بتونه در آخر کمکش کنه و از این حالت افسرده ای که چند وقته بهش رو آورده، نجاتش بده.

پسر کوچیکتر با تردید چشمهاشو بست و نفس عمیقی کشید.. حالا وقتش بود از رازی که تو قلبش پنهون کرده بود ، پرده برداری کنه.

لویی : من...حس میکنم مریض شدم

اخمی وسط ابروهای راجر به وجود اومد.

لویی : نه مریضِ جسمی.. مریضِ روحی

چیزی نگفت..
سکوت کرد ولی با اخمِ غمگینی که تو صورت زیباش نشست به راجر فهموند که ناراحته.

لویی : من... عاشق شدم

عشق؟
پسرمومشکی پوزخند زد.
اون بچه چی میفهمید از عشق؟

راجر : تو نمیدونی داری چی میگی

بلند شد تا از اونجا بره که صدای لو متوقفش کرد.

لویی : اون کسیه که تو بیداری راجع بهش رویا میبینم، کسی که بخاطرش... من بخاطرش نفس میکشم..من از خودم، از زمانم براش میدزدم..

برگشت تا به اون پسر شیطونی که تا همین دیروز با توپش به کله ی معلمش کوبید چون تو انگلیسی رد شده بود، نگاه کنه..

پسری که هیچوقت جدی نبود
نمیتونست روزش رو بدون اذیت کردن کسی، بخصوص زین؛ شروع کنه.

نمیتونست بدونِ شاکی کردن همسایه هاشون، زندگی کنه و یواشکی شوهر خانم واتسون رو تعقیب نکنه تا به زنش بفهمونه اون یه هوس بازه.

Fear [Zouis]Where stories live. Discover now