با حس سست شدن جسم ونسان بین دستهاش ترسیده بهش چنگ انداخت، ترس از دست دادنش رو حس میکرد و تپشهای قلبش به شماره افتاده بودن؛ آب دهانش رو قورت داد و با صدای لرزونی اسمش رو زمزمه کرد:
_ون...سان؟
میخواست بیتفاوت باشه اما دمای بالای بدن پسر و خیسی تنش از عرق نمیذاشت. لب پایینیش رو تر کرد و بت صدای لرزونی گفت:
_ونسان... اصلا شوخی قشنگی نیست!
تنش رو محکمتر به آغوش کشید؛ وقتی از شنیدن صدای لطیف پسر ناامید شد، تلخندی زد.
_متاسفم...
میدونست تمام این اتفاقها تقصیر خودشه، حاضر بود بارها ابراز پشیمونی بکنه و کلمه ببخشید رو صد بار تکرار کنه اما ونسان رو توی این حال نبینه. دستهاش رو زیر زانوی پسر برد و بلندش کرد، برای چند لحظه توی چهرهش خیره شد؛ پلکهاش روی هم افتاده بودن، نفسهاش ضعیف از بین لبهای کمرنگش خارج میشدن و معلوم بود توی خواب عمیقی فرو رفته، به قطرههای عرق روی شقیقهش نگاهی کرد و زیر لب به خودش لعنت فرستاد.
با قدمهای بلند و سریع به سمت ماشینش رفت، ونسان رو روی صندلی عقب خوابوند، با نگرانی پشت فرمون نشست و برای یک لحظه یادش افتاد فقط کفشش رو عوض کرده، با پیژامه چهارخونهش و تیشرت سفیدش پشت فرمون نشسته، کلافه به سمت عقب برگشت؛ حال پسر اصلا خوب نبود پس بیتوجه به لباسهاش ماشین رو روشن کرد. شمارهی هوسوک رو گرفت و هر بوق بیشتری که میخورد عصبی ترش میکرد._بردار لعنتی!
پاش رو بیشتر روی پدال گاز فشار داد و توی اولین فرعی پیچید، فقط میخواست زودتر به بیمارستان برسه.
_تهیونگ؟
_هیونگ، زودتر خودت رو برسون به بیمارستان وریدل!
_صبر کن ببینم، نگو که داری ونسان رو میبری اونجا!
تهیونگ عصبی از سوال پیچ شدنش فرمون رو بین انگشتهاش فشرد، اونقدر که بندهای سر انگشتهاش رو به سفیدی رفتن و با لحن تندی سر هوسوک فریاد زد:
_فقط بیا، اونجا نزدیکترین بیمارستانه!
و بدون شنیدن حرفهای پسر بزرگتر تماس رو قطع کرد.
بعد از چند دقیقه با بیاحتیاطی ماشین رو توی اولین جا پارکی که دید، پارک کرد. ونسان رو دوباره در آغوش کشید و از سرمای تنش سر جاش خشکش زد، نگرانی مثل سمی وجودش رو آلوده کرد و قدرت تحلیل وضعیت رو ازش گرفت.
_نه... نمیذارم این اتفاق بیوفته... نه...
سرش رو به طرفین تکون داد، تمام قدرتش رو توی پاهاش ریخت و به سرعت به سمت ورودی بیمارستان رفت.
نگاه لرزونش روی دیوارهای اطرافش سر میخورد، مغزش برای تشخیص اینکه کدوم بخش مربوط به اورژانسه، زیادی کند عمل میکرد. پسری که از بغلش در حال سر خوردن بود را بالا کشید و محکمتر گرفتتش، برای آخرین بار نگاهی به اطراف انداخت و با دیدن تابلویی که روش نوشته شده بود بخش اورژانس لبخندی زد. با تمام وجودش دوید و برای نجات ونسان کمک خواست.
YOU ARE READING
Van Gogh was his god! • [Completed]
Fanfiction•Name: Van Gogh was his god! •Couple: Vkook •Sub couple: Hopemin •Writer: Amara •Genre: Romance, Angst, smut •Channel: @papacita01 ~•Teaser: _چرا هیچ وقت از ته دلت نمیخندی؟ از اون لبخندهایی که به چشمات میرسن و برق خوشحالی رو توشون روشن میکنن! سرش ر...