Part 12: Secret of Café Terrace at Night

2.1K 432 312
                                    

لبخند روی لب‌هاش جا خشک کرده بود و چشم‌هاش می‌درخشیدن، چشم‌هایی که بی‌فروغ و تاریک بودن داشتن به لطف احساس جوونه زده توی قلب پسر درخشیدن رو یاد می‌گرفتن.

روی شن‌های ساحل نشسته بودن و به منظره‌ی روبروشون خیره شده بودن؛ موج‌های ساحل با هر بار برخوردشون به شن‌ها صدای دلنشینی رو ایجاد میکردن، ستاره‌ها در حال خودنمایی توی سیاهی بی‌انتهای سقف آسمون بودن و انعکاس ماه روی سطح آب مواج دیدنی و پرستیدنی بود.

بعد از چند دقیقه پسر کوچیکتر روی شن ها دراز کشید تهیونگ نگاهی بهش انداخت، دستش رو تکیه‌گاه‌ش کرد و کنارش به شکل نیمه نشسته دراومد.

_هوا خیلی خوبه!

_نمیخوای بریم؟

_نه. یکم دیگه بمونیم بذار یکم دیگه نفس بکشم و حس کنم که زندم!

نقاش کنارش دراز کشید و به آسمون بالای سرش که به رنگ نارنجی دراومده بود خیره شد:

-مگه قبلا این حس رو نداشتی؟

_زنده بودن؟ نه. بعد از سال‌ها حالا که کنار ساحلم، صدای موج‌ها و بوی مرطوب هوا بهم یادآوری میکنن که هنوز زنده‌م و نفس می‌کشم، هر چقدر هم سخت باشه بازم دوام میارم شاید به خاطر اینکه یه بار دیگه توی این نقطه بایستم و بعد از تمام سختی‌ها دوباره نفس بکشم.

لبخند لطیفی زد، روی پهلوش جا به جا شد، به نیم‌رخ تهیونگ زل زد. پسر بزرگتر نگاهش رو از سقف آسمون بالای سرش گرفت و به سمتش برگشت، چشم‌هاشون توی هم قفل شد و بدون هیچ حرفی دوباره غرق احساساتشون شدن.

_ونسان...

_بله تهیونگ؟

_هیچی...

_هیچی؟

_هیچی.

پسر کوچیکتر چشم‌هاش رو گرد کرد، بدون پلک زدن منتظر به نقاش خیره شد اما تهیونگ حرفش رو ادامه نداد فقط دستش رو لای موهای مشکی رنگ پسر فرو کرد، جلو کشیدتش و یه بار دیگه لب‌هاش رو روی لب‌های ونسان گذاشت. بوسه‌ای که بدون هیچ تشویش و یا عجله‌ای فقط در حد حس کردن و چشیدن لب‌های شیرین پسر بود. از هم جدا شدن ونسان لبخندی زد، تکه‌ای از موهای بلوند نقاش رو که جلوی چشم‌هاش گرفته بود رو کنار زد، گونه‌ش رو نوازش کرد و این بار پسر کوچیکتر بود که بوسه‌ی کوتاهی روی گونه‌ی ونته گذاشت.

_ممنونم.

_من ازت ممنونم ونسان.

همه چیز توی کلمات خلاصه نمی‌شد اما بیان قدردانی و احساسات لحظه‌ای شاید ساده‌ترین کاری بود که کلمات میتونستن از پسشون بربیان و به شنونده احساس خوبی بدن.
تهیونگ و ونسان زیاد از کلمات استفاده نمیکردن اما سعی میکردن که حداقل وقتی که قلب‌هاشون نیاز داره از کلمات استفاده کنن چون همیشه احساسات از رفتارهای طرف مقابل قابل درک کردن نیستن؛ گاهی باید با صدای بلند بیانشون کرد البته توی زمان مناسبش و وقتی که واقعا لازمه که بیان شن چون بعد وقتی از زمانش بگذره کلمات دیگه برای ثابت کردن کافی نیستن...

Van Gogh was his god! • [Completed]Where stories live. Discover now