"پاییز سال 2010"
برف سبکی در حال باریدن بود، پسر نگاهش رو به آسمون داد دونههای برف به سرعت روی زمین فرود میومدن اما به خاطر گرمای زمین آب میشدن. دستهاش رو باز کرد، پلکهاش رو بست و اجازه داد برف روی تنش بشینه، کریستالهای شیشهای که به محض برخورد با پوستش آب میشدن. حس سرمایی که تنش رو دربرگرفته بود رو دوست داشت، سرما باعث میشد تا به یاد بیاره هنوز زندهست گاهی این موضوع رو فراموش میکرد.
از یاد میبرد که چطوری هنوز زیر تمام دردهاش باز هم نفس میکشه.
چطور همچنان بعد از هر نفسی که میکشه و قفسه سینهش درد میگیره باز هم به زندگی امید داره.
شاید هم فقط از اعتراف به اینکه ناامید شده میترسید.با برخورد چیزی به شونهش به خودش اومد، نگاهش رو به پشت سرش برگردوند:
_نمیدونی نباید سر راه بقیه رو بگیری؟
آهی کشید، سرش رو پایین انداخت و به سمت گوشه دیوار مدرسهشون حرکت کرد که دستش از پشت کشیده شد:
_کی گفته همینطوری میتونی بری؟
_چی؟
_نشنیدم ازم معذرت خواهی کنی!
جونگکوک آب دهانش رو قورت داد، نگاه پسر روبروش پر از نفرت بود و همین باعث میشد بیشتر از قبل بترسه پس به سرعت جمله ای که باید رو گفت:
_معذرت میخوام.
لبخندی روی لبهای پسر شکل گرفت، دستهاش رو محکم روی شونهش کوبید:
_میدونی واقعا از این ضعیف بودنت بدم میاد.
_معذرت میخوام...
_با عذرخواهی حس انزجاری که نسبت بهت دارم از بین نمیره!
_سعی میکنم دیگه منو نبینی.
دستی به ابروش کشید، فشار دستهاش رو روی شونههای پسر بیشتر کرد و پرسید:
_واقعا؟ پس یعنی دیگه مدرسه نمیای؟
سرش رو به آرومی به طرفین تکون داد و لب هاش رو به داخل کشید:
_نمیتونم نیام...
_میدونستم!
کمی به عقب رفت، خنده ای سر داد، پاش رو به طرف جونگکوک برگردوند و لگد محکمی رو مهمون شکمش کرد. ونسان از شدت درد روی زمین افتاد، دستش رو روی شکمش گذاشت و ناله ای از بین لب هاش بیرون رفت، درد عظلاتش تازه بهتر شده بودن اما حالا به لطف مینهیوک باید چند روز دیگه هم دردش رو تحمل میکرد.
_دفعه بعد حداقل جلوی راهم سبز نشو.
به طرف دوست هاش برگشت، کوله پشتیش رو روی شونه ش صاف کرد و با قدم های بلند از جونگکوکی که هنوز روی زمین زانو زده بود، دور شد.
ESTÁS LEYENDO
Van Gogh was his god! • [Completed]
Fanfic•Name: Van Gogh was his god! •Couple: Vkook •Sub couple: Hopemin •Writer: Amara •Genre: Romance, Angst, smut •Channel: @papacita01 ~•Teaser: _چرا هیچ وقت از ته دلت نمیخندی؟ از اون لبخندهایی که به چشمات میرسن و برق خوشحالی رو توشون روشن میکنن! سرش ر...