قرار نبود روزهاشون به نقطه تکرار و پوچی برسه. خواسته هر دو، زندگی شاد و دور از رنجهای گذشته بود اما هیچ کدوم از اینها امکان پذیر نبودن، نه تا وقتی که موانع هنوز هم سر راهشون باقی موندن و ونته و ونسان کسانی هستن که میخواستن از یه جاده دیگه به مقصدشون برسن.
لبخندها کم رنگتر شدن و غمها دوباره جای خودشون رو پس گرفتن شاید هم هیچوقت آدمهای داستان رو ترک نکرده بودن و فقط گوشهای انتظار لحظه مناسب رو میکشیدن.
بعد از برگشت جونگسوک همه چیز شادابیش رو از دست داد، درست انگار که سوز بیرحم زمستان وزید و باعث خشک شدن جوانههای شادی از ریشه شد.
خونه در سکوت فرو رفته بود، جونگکوک گوشهای روی زمین نشسته و ووجین سرش رو روی قفسه سینهش قرار داده بود انگار که میدونست هیچ چیز خوب نیست اما فقط با حلقه کردن دستهاش دور کمر، تکیه دادن سرش و شنیدن صدای ضربان قلب ونسان میتونست بخش خیلی کوچیکی از دردش رو تسکین بده.هوسوک با اخم عمیقی که بین دو ابروش شکل گرفته بود، از جا بلند شد و پرسید:
_الان باید چی کار کنیم؟
نگاه تمام افراد به غیر از ونسان به طرف تهیونگ چرخید.
_مگه نگفت که میدونن جونگکوک توی فرانسهست و میخوان برش گردونن کره؟ یه راهی هست اما خطرناکه...
_چه راهی؟
قبل از اینکه ونته فرصت حرف زدن داشته باشه، جونگکوک با چهرهای سرد اما لحنی گرم جواب داد:
_باید برگردیم کره! قبل از اینکه اونا ما رو بگیرن خودمون باید بریم پیششون... مگه نمیگن بهترین دفاع حملهست پس چرا باید فرار کنیم؟ میتونیم برگردیم البته راه دیگهای هم نیست...
_توقع داری بریم اونجا که با دستای خودم تو رو تحویل بابام بدم؟
_خودتم میدونی پیشنهاد خوبیه!
ونته که عصبی شده بود دستش رو بین موهاش فرو برد، چنگی بهشون زد و از بین دندونهاش گفت:
_رفتن توی دهن شیر؟ واقعا خوبه! نمردیم و معنی خوب رو هم فهمیدیم!
هوسوک که متوجه احساسات تهیونگ بود، دستش رو روی مچش قرار داد و به طرف خودش کشید و به آرومی نزدیک گوشش زمزمه کرد:
_ته آروم باش الان وقت این نیست که کوک رو سرزنش کنی منطقی فکر کن شاید واقعا پیشنهاد خوبی باشه.
مرد نقاش نفس عمیقی کشید و با صدای بلندی گفت:
_وقتی بری اونجا شاید نتونی هیچوقت برگردی بیرون با این مشکلی نداری؟ میتونی باقی عمرت رو به کشیدن آثاری که برای پولشویی ازشون استفاده میشه بگذرونی؟ بدون هیچ کدوم از ما و کاملا تنها!
مرد عکاس که با کلمات بیرحمانه ونته مخالف بود، بدون هیچ مکثی اسمش رو صدا زد:
_ته...
YOU ARE READING
Van Gogh was his god! • [Completed]
Fanfiction•Name: Van Gogh was his god! •Couple: Vkook •Sub couple: Hopemin •Writer: Amara •Genre: Romance, Angst, smut •Channel: @papacita01 ~•Teaser: _چرا هیچ وقت از ته دلت نمیخندی؟ از اون لبخندهایی که به چشمات میرسن و برق خوشحالی رو توشون روشن میکنن! سرش ر...