Part 25: Forlorn hope

1K 235 194
                                    

وقتی وارد خونه شدن، حس عجیبی ته دل جونگکوک شکل گرفت انگار که می­‌خواست تا ابد جایی باشه که تهیونگ زندگی می­‌کرد.
دست هوسوک روی کمرش قرار گرفت و به سمت داخلش هولش داد.

_می­‌تونی از اتاق سمت چپ استفاده کنی.

بدون هیچ حرفی فقط سرش رو تکون داد، نگاهش روی کاغذ دیواری‌های کرم رنگ اتاق که گل‌های صورتی رنگی روشون نقش بسته بود و مبل‌های قهوه‌ای سوخته‌ای که گوشه‌ای از پذیرایی برای استراحت گذاشته شده بود، چرخ خورد و با قدم‌های آروم به سمت همونجایی رفت که هوسوک گفته بود.

با وارد شدن به اتاق روی تخت نشست، نرمی تشک به خواب دعوتش می­‌کرد و هنوز اونقدر تحت تاثیر قرص‌ها بود که نتونه جلوی اون دعوت مقاومت کنه؛ چشم‌هاش رو بست و اجازه داد ذهنش به خواب فرو بره.

با حس دستی که بین موهاش فرو رفته بود، لبخند کم‌رنگی زد، چشم‌هاش کمی باز شدن و تاریی جلوی دیدش رو گرفت.

_بخواب کوک هنوز خسته‌ای. باید بخوابی تا بتونی انرژی داشته باشی!

با پیچیدن بوی دارچین زیر بینیش لبخندش عمیق‌تر شد، قلبش آرامش رو حس کرد و دوباره به خواب رفت.

تهیونگ تمام دقایقی که جونگکوک روی تختش خوابیده بود، کنارش دراز کشیده بود، زیر گوشش حرفایی می­‌زد که بهش آرامش بده و وقتی اخم‌هاش بین خواب از هم باز می­‌شدن به خیره نگاه کردن صورت زیباش ادامه می­‌داد. درست انگار که خدا برای خلق کردنش زمان زیادی رو صرف کرده و معصومیت بی‌حد و مرزی رو بهش هدیه داده.
دلش می­‌خواست به گذشته برگردن تا بتونه به راحتی در آغوش بکشتش، دلش می­‌خواست جونگکوک رو درون خودش حل کنه تا کسی نتونه دوباره ازش بگیرتش، می­‌خواست اونو همیشه بین بازوهاش داشته باشه، از عشقش مطمئن باشه، لبخندش روی لب‌هاش بدرخشن و غم‌هاش ازش دور بشن...

********

چشم‌هاش رو به آرومی باز کرد به خاطر نور داخل اتاق کمی مجبور شد پلک‌هاش رو تنگ کنه.

_بیدار شدی؟

اضطراب به وجودش حمله کرد، سرش رو به سمت راست چرخوند و با دیدن تهیونگی که کنارش دراز کشیده، لبخند می­‌زنه و منتظر جوابی ازش مونده، پلک‌هاش رو به سرعت روی هم فشار داد.

_الان مثلا می­‌خوای بگی خوابیدی؟

خنده‌ای کرد، روی پسر نیم­‌خیز شد و دوباره پرسید:

_نظرت چیه امروز بریم بیرون؟

_نه!

_پس بیداری.

روی بالشتش دوباره دراز کشید و به سقف اتاق چشم دوخت. بعد از چند ثانیه که در سکوت گذشت ویلیام پلک‌هاش رو باز کرد، لیسی به لبش زد و از جاش بلند شد. می­‌خواست بی‌سر و صدا از اتاق خارج شه که چشمش به ورق‌های کنار پاتختی خورد. کاغذها رو بین انگشت‌هاش گرفت، دست‌خط خودش روشون دیده می­‌شد، آب دهانش رو قورت داد و مردد گفت:

Van Gogh was his god! • [Completed]Where stories live. Discover now