وقتی وارد خونه شدن، حس عجیبی ته دل جونگکوک شکل گرفت انگار که میخواست تا ابد جایی باشه که تهیونگ زندگی میکرد.
دست هوسوک روی کمرش قرار گرفت و به سمت داخلش هولش داد._میتونی از اتاق سمت چپ استفاده کنی.
بدون هیچ حرفی فقط سرش رو تکون داد، نگاهش روی کاغذ دیواریهای کرم رنگ اتاق که گلهای صورتی رنگی روشون نقش بسته بود و مبلهای قهوهای سوختهای که گوشهای از پذیرایی برای استراحت گذاشته شده بود، چرخ خورد و با قدمهای آروم به سمت همونجایی رفت که هوسوک گفته بود.
با وارد شدن به اتاق روی تخت نشست، نرمی تشک به خواب دعوتش میکرد و هنوز اونقدر تحت تاثیر قرصها بود که نتونه جلوی اون دعوت مقاومت کنه؛ چشمهاش رو بست و اجازه داد ذهنش به خواب فرو بره.
با حس دستی که بین موهاش فرو رفته بود، لبخند کمرنگی زد، چشمهاش کمی باز شدن و تاریی جلوی دیدش رو گرفت.
_بخواب کوک هنوز خستهای. باید بخوابی تا بتونی انرژی داشته باشی!
با پیچیدن بوی دارچین زیر بینیش لبخندش عمیقتر شد، قلبش آرامش رو حس کرد و دوباره به خواب رفت.
تهیونگ تمام دقایقی که جونگکوک روی تختش خوابیده بود، کنارش دراز کشیده بود، زیر گوشش حرفایی میزد که بهش آرامش بده و وقتی اخمهاش بین خواب از هم باز میشدن به خیره نگاه کردن صورت زیباش ادامه میداد. درست انگار که خدا برای خلق کردنش زمان زیادی رو صرف کرده و معصومیت بیحد و مرزی رو بهش هدیه داده.
دلش میخواست به گذشته برگردن تا بتونه به راحتی در آغوش بکشتش، دلش میخواست جونگکوک رو درون خودش حل کنه تا کسی نتونه دوباره ازش بگیرتش، میخواست اونو همیشه بین بازوهاش داشته باشه، از عشقش مطمئن باشه، لبخندش روی لبهاش بدرخشن و غمهاش ازش دور بشن...********
چشمهاش رو به آرومی باز کرد به خاطر نور داخل اتاق کمی مجبور شد پلکهاش رو تنگ کنه.
_بیدار شدی؟
اضطراب به وجودش حمله کرد، سرش رو به سمت راست چرخوند و با دیدن تهیونگی که کنارش دراز کشیده، لبخند میزنه و منتظر جوابی ازش مونده، پلکهاش رو به سرعت روی هم فشار داد.
_الان مثلا میخوای بگی خوابیدی؟
خندهای کرد، روی پسر نیمخیز شد و دوباره پرسید:
_نظرت چیه امروز بریم بیرون؟
_نه!
_پس بیداری.
روی بالشتش دوباره دراز کشید و به سقف اتاق چشم دوخت. بعد از چند ثانیه که در سکوت گذشت ویلیام پلکهاش رو باز کرد، لیسی به لبش زد و از جاش بلند شد. میخواست بیسر و صدا از اتاق خارج شه که چشمش به ورقهای کنار پاتختی خورد. کاغذها رو بین انگشتهاش گرفت، دستخط خودش روشون دیده میشد، آب دهانش رو قورت داد و مردد گفت:
YOU ARE READING
Van Gogh was his god! • [Completed]
Fanfiction•Name: Van Gogh was his god! •Couple: Vkook •Sub couple: Hopemin •Writer: Amara •Genre: Romance, Angst, smut •Channel: @papacita01 ~•Teaser: _چرا هیچ وقت از ته دلت نمیخندی؟ از اون لبخندهایی که به چشمات میرسن و برق خوشحالی رو توشون روشن میکنن! سرش ر...