آپریل 1999
با چشم های درخشانش به جعبه مداد رنگیای که مادرش به تازگی براش خریده بود، نگاه میکرد. زیبایی برق چشم هاش مثال زدنی بود. دستهای کوچکش رو روی مدادرنگیهای موردعلاقهش کشید، با هر برخورد سر انگشتهاش به اون چوبهای رنگی لبخندش پر رنگتر میشد و لذت توی رگهاش جریان پیدا میکرد.
مدادرنگی آبیش رو برداشت و شروع به رنگ کردن دلفین داخل نقاشیش کرد، دلفینی که کشیده بود اصلا شبیه نقاشی بچهای به اون سن نبود. اون مثل همیشه فراتر از چیزی که باید نقاشی کرده بود، درست مثل یک نابغه!
مادرش با لبخند از دور بهش خیره شده بود و تحسینش میکرد. توی چشمهاش برق حریصانهای وجود داشت، برقی که خبر از خواستههای بیرحمانهش میداد.
_خانوم جئون خوش اومدید!_اوه خانوم سو، خوشحالم که دیدمتون!
با لبخند و شگفتی به سمت زن برگشت و کمی سرش رو به نشونهی احترام خم کرد.
_جونگکوک استعداد خارقالعادهای توی نقاشی داره، خانوم جئون. هر روز بیشتر از قبل مربیهاش رو شگفت زده میکنه... اما یه مشکلی اینجا هست...
زن با شنیدن جملهش اخمی کرد، چشمهای نگرانش رو بهش دوخت و با لحن آرومی پرسید:
_چه مشکلی؟
_توی ارتباط برقرار کردن با بقیه بچهها مشکل داره حتی با مربیهاشم همینطوره... گاهی با یه صدا زدن ساده رنگ از صورتش میپره و سعی میکنه از اون فرد فاصله بگیره، نمیدونم مشکلش چیه ولی شاید بهتر باشه باهاش صحبت کنید.
زن لبخندی به خانوم جئون زد و بعد از خم کردن سرش ازش فاصله گرفت. مادر جونگکوک با اخمی که هنوز هم بین ابروهاش جا خشک کرده بود، توی فکر فرو رفت. نمیدونست دلیل رفتار پسرش چیه اما اونقدر هم براش مهم نبود همین که بهتر از بقیهی بچهها نقاشی میکشید و برای خلق کردن تمام نقاشیهاش ذوق داشت بس بود. اون زن دیگه هیچی نمیخواست فقط دوست داشت پسرش رو مثل کسی که سالها پیش از این دنیا رفت بود، بزرگ کنه. نگاهی به محیط مهدکودک انداخت و به این فکر کرد که شاید اینجا مناسب پسرش نیست. چشمهاش رو ریز کرد و اطرافش رو به خوبی زیر نظر گرفت؛ گچ بعضی از تیکههای دیوار ریخته بود، مربیهای خوبی اونجا داشت اما چندتا بچهی شیطون یا لوس هم بودن که ممکن بود روی رفتار پسرش تاثیر بذاره. توی افکارش غرق شده بود که با صدای گریهی یکی از بچهها به طرف دیگه برگشت. با ندیدن پسرش نگرانی تمام تنش رو گرفت، به سمت دایرهای که بچهها تشکیل داده بودن رفت و چشمش به جونگکوکی که با چشمهای اشکآلودش به نقاشیش که حالا قطرههای خون روش ریخته بودن و دیگه قابل تشخیص نبود، افتاد. هینی کشید و بچهها رو کنار زد.
جونگکوک ساکت بود و حرفی نمیزد، همین مادرش رو بیشتر نگران کرد. دستهاش رو روی شونههای کوچیکش گذاشت و به سمت خودش برگردوند. با دیدن زخم بالای ابروش که در حال خونریزی بود، دستش رو جلوی دهنش گذاشت.
STAI LEGGENDO
Van Gogh was his god! • [Completed]
Fanfiction•Name: Van Gogh was his god! •Couple: Vkook •Sub couple: Hopemin •Writer: Amara •Genre: Romance, Angst, smut •Channel: @papacita01 ~•Teaser: _چرا هیچ وقت از ته دلت نمیخندی؟ از اون لبخندهایی که به چشمات میرسن و برق خوشحالی رو توشون روشن میکنن! سرش ر...