یوران با چشمهای مات و بیروحش به هر دوشون خیره شده بود و چیزی نمیگفت، سکوتی رو روی لبهاش جا داده بود تا حرف اشتباهی نزنه. در مقابل جونگکوکی قرار داشت که لرز خفیفی روی تنش نشسته، چشمهای بیفروغش رو به زن داده و منتظر کلمهای از بین لبهاش بهش خیره شده بود.
_برای چی اینجایید؟
در آخر تهیونگ بود که سکوت حاکم در فضا رو شکست. سکوتی که سنگینی عجیبی رو روی قلبهاشون به جا گذاشته بود.
زن پوزخندی بهش زد، دستش رو دور مچ جونگکوک قرار داد و پسر رو به طرف خودش کشید:
_باید بریم!
پسر کوچیکتر که مات به مادرش نگاه میکرد، بدون هیچ حرفی به سمتش کشیده شد و کنارش قرار گرفت اما این ونته بود که اون یکی دستش رو به انگشتهای خودش گره زد و اجازه نداد ازش دور بشه.
_فکر نمیکنم این خواسته جونگکوک باشه!
یوران اخمی کرد، نگاهش روی انگشتهای قفل شده هر دوشون چرخید و دوباره روی چشمهای نقاش ثابت موند:
_مطمئنی که میتونی ازش محافظت کنی؟
_کاری که تمام این سالها با کوک کردید اسمش محافظته؟
_فکر میکنی توی این بازی قدرتی داری؟
تهیونگ که با سوالهای زن گیج شده بود، دست جونگکوک رو بیشتر بین انگشتهاش فشرد و گفت:
_بهتره داخل حرف بزنیم!
زن پلکهاش رو روی هم فشرد و سرش رو تکون داد:
_حق با توئه.
با قدمهای بلند داخل فضای گرم اتاق شد، اتاقی که از یک خونه کامل چیزی کم نداشت، چیدمان وسایل به خوبی در جای خودشون قرار داشتن، نگاه زن در فضای اطراف چرخید و وقتی چشمش به آشپزخونه خورد گلدون گلهای آفتابگردون در نگاهش درخشید. یوران هم درست شبیه به جونگکوک خاطره مشابهی رو به یاد آورد و گوشه لبهاش بالا رفت.
_از این طرف!
با صدای تهیونگ به خودش اومد، نفسی که بین قفسه سینهش به اجبار باقی مونده بود رو بیرون داد و روی یکی از کاناپهها نشست.
_قهوه بیارم؟
نقاش مردد پرسید، آب دهانش رو فرو برد و منتظر بهش زل زد.
_بشین تهیونگ من نیومدم اینجا که قهوه بخورم!
سرش رو تکون داد، روی مبل روبروش نشست و دست پسری که مبهوت و ترسیده به مادرش خیره شد بود رو کشید تا کنارش بشینه؛ جونگکوک که از پشت مه ناامیدی به اطرافش زل زده بود، زانوهاش رو خم کرد و کنارش نشست.
یوران پای چپش رو روی پای راستش انداخت، لبخندی زد و گفت:
YOU ARE READING
Van Gogh was his god! • [Completed]
Fanfiction•Name: Van Gogh was his god! •Couple: Vkook •Sub couple: Hopemin •Writer: Amara •Genre: Romance, Angst, smut •Channel: @papacita01 ~•Teaser: _چرا هیچ وقت از ته دلت نمیخندی؟ از اون لبخندهایی که به چشمات میرسن و برق خوشحالی رو توشون روشن میکنن! سرش ر...