آتش از چشمهاش به بیرون زبانه میکشید، خاطرات پوست تنش رو میسوزوندن و نفسهاش به شماره افتاده بود. نیاز داشت تنها باشه، اون شب رو باید از معشوق زیباش دست میکشید تا فردا محکمتر از قبل دستش رو بین انگشتهاش زندانی کنه و قویتر از قبل ادامه بده. باید مثل گذشته قوی میبود.
با چشمهاش رفتن مینگیو رو دنبال کرد و دستهاش رو از گره انگشتهای ونسان بیرون برد:_برو خونه من میخوام یکم قدم بزنم.
_منم میام.
_میخوام تنها باشم!
پسر کوچیکتر لبخندی بر خلاف غم داخل چهرهش زد:
_باشه هر طور راحتی...
پشتش رو به مرد نقاش کرد و با قدمهای بلند داخل ساختمان شد. ونته بعد از رفتن ونسان آهی کشید، به طرف پایین خیابون حرکت کرد و داخل کوچهای شد.
بیوقفه قدم زد...
چند ساعت تمام بیوقفه پاهاش رو روی سنگفرشهای زمین کشید، افکارش رو دسته بندی کرد و به طرف تنها جایی که داخل این شهر میشناخت، رفت._هی مرد... اینجا چیکار میکنی؟
تیموتی با باز کردن در خونهش پرسید، نگاهی به سر تا پای ونته انداخت و متعجب گفت:
_انگار از جنگ برگشتی!
از جنگ برگشت بود. جنگ با افکار افسار گسیختهش واقعا طاقتفرسا بود.
گوشههای لب مرد نقاش بالا رفتن، پاهای بیجونش که دیگه توان ایستادن رو نداشتن لرزیدن و جسمش روی شونهی گلفروش فرود اومد.
_شاید...
دست تیموتی روی کمرش قرار گرفت، مرد رو به داخل کشید و در رو بست؛ جسم سنگینش رو روی کاناپه انداخت، یک لیوان قهوه براش ریخت، روبروش روی میز چوبی وسط خونه قرار داد و کنارش نشست:
_داری یخ میزنی، بخور گرمت میکنه!
_ممنون...
صداش گرفته بود و اجزای صورتش رو به خاطر سرمای بیرون احساس نمیکرد.
بعد از گذشت چند دقیقه و برگشتن آرامش به وجود یخ زده مرد نقاش، تیموتی محتاطانه پرسید:_چی باعث شده عاشق پیشه این شهر، سرگردون بشه؟
_مشکلات!_یه جواب درست و حسابی بده مرد، مشکلات رو که همه دارن.
همه انقدر مشکلات داشتن؟ همه آدمها با مشکلات عشق دست و پنجه نرم میکردن یا تمام عاشقها انقدر رنج میکشیدن؟
ونته سرش رو تکون داد و گفت:
_یه نفر هست که میتونه آفتابگردون رو بیشتر از من خوشبخت کنه.
_اون وقت تو از کجا اینو میدونی؟
_نگاهی که توی چشماش بود... مصمم به نظر میرسید.
YOU ARE READING
Van Gogh was his god! • [Completed]
Fanfiction•Name: Van Gogh was his god! •Couple: Vkook •Sub couple: Hopemin •Writer: Amara •Genre: Romance, Angst, smut •Channel: @papacita01 ~•Teaser: _چرا هیچ وقت از ته دلت نمیخندی؟ از اون لبخندهایی که به چشمات میرسن و برق خوشحالی رو توشون روشن میکنن! سرش ر...