Part 38: Bloom for you!

924 176 84
                                    

آتش از چشم­هاش به بیرون زبانه می­کشید، خاطرات پوست تنش رو می­سوزوندن و نفس­هاش به شماره افتاده بود. نیاز داشت تنها باشه، اون شب رو باید از معشوق زیباش دست می­کشید تا فردا محکم­تر از قبل دستش رو بین انگشت­‌هاش زندانی کنه و قوی­تر از قبل ادامه بده. باید مثل گذشته قوی میبود.
با چشم‌هاش رفتن مینگیو رو دنبال کرد و دست‌هاش رو از گره انگشت‌های ونسان بیرون برد:

_برو خونه من می‌خوام یکم قدم بزنم.

_منم میام.

_می‌خوام تنها باشم!

پسر کوچیک­تر لبخندی بر خلاف غم داخل چهره‌ش زد:

_باشه هر طور راحتی...

پشتش رو به مرد نقاش کرد و با قدم‌های بلند داخل ساختمان شد. ونته بعد از رفتن ونسان آهی کشید، به طرف پایین خیابون حرکت کرد و داخل کوچه‌ای شد.
بی‌وقفه قدم زد...
چند ساعت تمام بی‌وقفه پاهاش رو روی سنگ­فرش‌های زمین کشید، افکارش رو دسته بندی کرد و به طرف تنها جایی که داخل این شهر می‌شناخت، رفت.

_هی مرد... اینجا چیکار می‌کنی؟

تیموتی با باز کردن در خونه‌ش پرسید، نگاهی به سر تا پای ونته انداخت و متعجب گفت:

_انگار از جنگ برگشتی!

از جنگ برگشت بود. جنگ با افکار افسار گسیخته­‌ش واقعا طاقت­‌فرسا بود.

گوشه‌های لب مرد نقاش بالا رفتن، پاهای بی‌جونش که دیگه توان ایستادن رو نداشتن لرزیدن و جسمش روی شونه‌ی گلفروش فرود اومد.

_شاید...

دست تیموتی روی کمرش قرار گرفت، مرد رو به داخل کشید و در رو بست؛ جسم سنگینش رو روی کاناپه انداخت، یک لیوان قهوه براش ریخت، روبروش روی میز چوبی وسط خونه قرار داد و کنارش نشست:

_داری یخ می‌زنی، بخور گرمت می‌کنه!

_ممنون...

صداش گرفته بود و اجزای صورتش رو به خاطر سرمای بیرون احساس نمی‌کرد.
بعد از گذشت چند دقیقه و برگشتن آرامش به وجود یخ زده مرد نقاش، تیموتی محتاطانه پرسید:

_چی باعث شده عاشق پیشه این شهر، سرگردون بشه؟
_مشکلات!

_یه جواب درست و حسابی بده مرد، مشکلات رو که همه دارن.

همه انقدر مشکلات داشتن؟ همه آدم­ها با مشکلات عشق دست و پنجه نرم می­کردن یا تمام عاشق­‌ها انقدر رنج می­کشیدن؟

ونته سرش رو تکون داد و گفت:

_یه نفر هست که می‌تونه آفتابگردون رو بیش­تر از من خوشبخت کنه.

_اون وقت تو از کجا اینو می‌دونی؟

_نگاهی که توی چشماش بود... مصمم به نظر می‌رسید.

Van Gogh was his god! • [Completed]Where stories live. Discover now