Part 11: High Seas

2.5K 475 779
                                    

روی تخت دراز کشیده بود، به سقف خاکستری بالای سرش خیره بود و تمام افکارش به تهیونگ ختم می‌شد. توی شیرینی رنگ زرد در حال دست و پا میزد و آرامشی که از عطر دارچین گرفته بود هنوز روی تنش نشسته بود.

_تهیونگ...

جای انگشت‌های کشیده پسر روی کمرش می‌سوخت و تنش دوباره حس اون انگشت‌ها رو می‌خواست... دستی به پهلوش کشید، پلک‌هاش رو روی هم گذاشت و لبخند کمرنگی زد.

حس امنیتی که از ونته گرفته بود رو دوست داشت، می‌خواست بهش اجازه بده وارد زندگیش بشه اما ترس از مادرش توی تمام وجودش رخنه کرده بود و حتی نمی‌تونست به این موضوع فکر کنه که اگر روزی اون زن از احساس ونسان باخبر بشه چه بلایی سر ونته می‌تونه بیاره، شاید حتی از اون پسر برای رسیدن به اهدافش استفاده بکنه؛ لبخندش از بین رفت و جاش رو به خط عمیق روی پیشونیش داد، پلک‌هاش رو باز کرد، از جاش بلند شد و به اطراف نگاهی انداخت.

توی چند ثانیه تصمیمش رو گرفت، از اتاقش خارج شد و با قدم‌های بلند خودش رو به پشت اتاقی که تهیونگ توش به خواب رفته بود، رسوند. حتی با فکر بهش هم قلب ترسیده‌ش کمی آروم می‌شد دستش رو روی دستگیره در قرار داد و سعی کرد بدون هیچ سر و صدایی وارد بشه.

با قدم‌های کوتاه و آروم از چهارچوب در رد شد و در رو نیمه بسته رها کرد. خودش رو بالای سر تهیونگ رسوند، آب دهانش رو قورت داد و نفس حبس شده‌ش رو بیرون فرستاد.

چشم‌هاش روی اجزای صورت نقاش چرخیدن، نمی‌دونست چرا الان باید بالای سرش ایستاده باشه یا دلیلش از این کارها چیه فقط نیاز داشت ببینتش و قلب ترسیده‌ش رو آروم کنه. چند روز بیشتر باقی نمونده بود و ونسان به این نیاز داشت، حتی اگر کمتر می‌خوابید، غذا نمی‌خورد و بیشتر وقتش رو کنار پسر بزگتر نقاشی می‌کشد هم مهم نبود اون فقط می‌خواست از دقایق محدودی که داشت استفاده کنه و تمام اتفاقاتی که اینجا براش افتاده رو توی قلبش ثبت کنه تا توی روزهای تاریکش نور امیدش بشن می‌دونست حالا تنها نیست یوکی رو داره، هوسوک و تهیونگ رو اما هیچ کدومشون اونقدر قدرت نداشتن که بتونن طناب‌های اسارتش رو باز کنن و ونسان رو از بند مادرش آزاد کنن...
خودش می‌خواست؟ شاید نه. ترجیح میداد یه گوشه‌ بشینه و از بین بره به جای اینکه برای راه نجاتی که قرار نیست نصیبش بشه تلاش کنه. مگه فایده‌ای هم داشت؟ آخر هر چیزی به پوچی میرسه...

به مژه‌های بلند و سیاه رنگ تهیونگ خیره شد، به حرف‌هایی که امشب از بین اون لب‌ها خارج شدن، فکر کرد:

"بهت قول میدم هم مراقب شکسته‌های روحت باشم هم مراقب جسمت..."

دستش رو روی قسمت چپ قفسه سینه‌ش کشید و به آرومی بغل تختش نشست، چشم‌هاش هنوز به پلک‌های بسته‌ی تهیونگ قفل شده بودند و افکارش توی چند ساعت پیش گیر کرده بودن ولی دیگه خبری از نگرانی‌هاش نبود، کنار اون پسر همه چیز رنگ می‌باخت فقط زرد آرامش بخشی بود که تنش رو در برمیگرفت و بوی دارچینی که مستش می‌کرد.
روتختی رو بین انگشت‌های استخوانی و کشیده‌ش گرفت، از پایین بهش زل زد برای روزهایی که قرار بود توی زندگیش نداشته باشتش بهش نگاه کرد تا بعدها وقتی میخواست چهره‌ش رو نقاشی کنه چیزی رو فراموش نکرده باشه. دوست داشت می‌تونست دونه به دونه مژه‌های تهیونگ رو بشماره و به خاطر بسپره.

Van Gogh was his god! • [Completed]Where stories live. Discover now