Part 16: Gone with the Wind

1.7K 350 152
                                    

قبل از شروع پارت دوباره بگم این موضوع رو، از پارت 15 به بعد هر پارت یه تم داره که توی چنل @MySunflower_f گذاشته میشه.

_________________

هوسوک با قدم‌های بلند خودش رو به اتاق ونته رسوند اما به محض باز کردن در ماتش برد؛ بعد از چند سال دوباره با این صحنه مواجه شده بود تهیونگ شکسته‌ای که بین تمام وسایل خرد شده نشسته بود. مردمک لرزون چشم‌هاش رو توی اتاق چرخوند، بوم‌هایی که شکستن، رنگ‌هایی که روی زمین ریخته بودن، طراحی‌هایی که پاره شده بودن، قلمو‌هایی که شکسته گوشه‌ای افتادن، آینه‌ای که تیکه‌هاش روی زمین ریخته شده بود، هر جا رو نگاه میکرد ردی از آشفتگی و درد به چشم میخورد دستش از روی دستگیره در سر خورد قدم‌های آهسته‌ش رو به سمت پسری که نزدیک تخت زانو زده بود، برداشت.

_تهیونگ...

به آرومی صداش زد تا متوجه حضورش بشه اما نقاش هیچ واکنشی بهش نشون نداد شاید چون گوش‌هاش فقط منتظر شنیدن صدای جونگکوک بودن.

هوسوک آهی کشید به سمتش رفت، روبروش زانو زد، دستش رو زیر چونه‌ش برد و سرش رو بالا گرفت؛ غم توی تک تک اجزای صورتش به چشم می‌خورد.

_چه بلایی سرت اومده ونته؟

با دیدن دوباره‌ی سکوت پسر نگران کمی تکونش داد و حرفش رو اینبار با صدای بلندتری بیان کرد. نقاش که کمی به خودش اومده بود لب‌های خشکش رو با زبون تر کرد، نگاهش هنوز قفل نامه‌ای بود که بین انگشت‌هاش گرفته و با صدایی که لرزون و ضعیف بود به سختی گفت:

_ونسان... ترکم کرد...

هوسوک حس کرد قبلش چند ضربان رو از دست داد، باور کلماتی که لب‌های ونته رو ترک کردن سخت بود حسی که تجربه میکرد اون رو درست به شبی میبرد که فهمید جیمین دیگه توی کره نیست.

_چی داری میگی؟

صداش خسته به گوش رسید، تهیونگ پوزخندی زد و نامه‌ای رو که رد اشک‌هاش روش باقی مونده بود رو به طرفش گرفت:

_خودت بخون هیونگ...

کاغذ رو از بین دست لرزون پسر گرفت، با چشم‌هاش کلماتی که خار درد رو به قلبش فرو میبردن رو دنبال کرد، بعد از خوندن آخرین جمله قطره اشکی از چشمش ریخت، سرش رو بالا گرفت و به سقف اتاق ونته خیره شد. کلماتش رو برای خودش نگه داشت، هیچ چیز نمیتونست مرهمی برای فقدان جونگکوک باشه و درد تمام زندگی تهیونگ رو در برگرفته بود.

_فکر میکردم هیچ وقت از دستش نمیدم اما مشکل همینجا بود، با تصور اینکه روزهای زیادی در پیش داریم از خیلی چیزا غافل شدم... خیلی دیر کردم، برای عاشقی دیر کردم...

نگاهی به دست راستش که کبود و آمیخته به خون بود، انداخت و ذهنش به سمت دیشب رفت.

"فلش بک 26 می 2020"

Van Gogh was his god! • [Completed]Where stories live. Discover now