Part 19: Carry a Torch

1.5K 321 235
                                    

"15 می 2021"
روزها به بی‌رحم‌ترین شکل ممکن می‌گذشتن و تهیونگ به هیچ طریقی نمی‌تونست جونگکوک رو پیدا کنه، هر روز بیشتر از روز قبل دلتنگش می‌شد و غمی که توی قلبش رخنه کرده بود بیشتر به روح خسته‌ش فشار میاورد.
نگاهش به تابلویی که نیم‌رخ ونسان روش جا خوش کرده بود خورد، تلخندی زد.

_نتونستم بفروشمش... چطوری باید ازت دل می‌کندم؟

دستش رو روی بومی که سفیدیش رو تسلیم ضربه قلموهای نقاش کرده بود، کشید.

_وقتی اومدی اینجا ازت دل خوشی نداشتم فکر میکردم دنبال شهرتی. فکر میکردم آدم متظاهری هستی ولی فراموش کرده بودم اونی که هر روز خودشو پشت نقابش پنهان می‌کرد من بودم. هیچ‌وقت نتونستم خودمو به کسی نشون بدم و فقط سعی کردم روزامو بگذرونم.

از پنجره نگاهی به آسمون گرفته ی بیرون انداخت و با صدای رعد و برق بلندی که سکوت شهر رو می‌شکست گوشه لبش کش اومد. انگشتش رو روی بینی پرتره‌ی جا خوش کرده روی بوم نقاشی کشید، به آرومی پایین اومد و روی لب‌هایی که به رنگ صورتی و قرمز روی کشیده شده بودن، ثابت موند. دلش می‌خواست جونگکوک اونجا بود تا پیشونیش رو به سینه‌هاش تکیه بده و از درد قلب و دلتنگیش براش بگه اما همه اینا رو می‌تونست توی ذهنش داشته باشه.

_کجایی آفتابگردونم؟ کجایی که نمی‌تونم بهت برسم؟

نگاهش به دستبند نخی دور مچش افتاد، سرش رو کمی کج کرد و چشماش رو بهش دوخت. هنوز هم خوب به خاطر داشت به ونسان چی گفته بود و می‌ترسید که وقتی پسر رو پیدا کرد خبری از گره روحشون دور مچ دستش نباشه. هر چقدر بیشتر می‌گذشت افکار منفی بیشتری به ذهنش می‌رسیدن و کنترلش رو به دست می‌گرفتن، دیگه خبری از تابلوهای بزرگ و موفق ونته نبود تمام آثار توی طراحی‌های چهره ی ونسان خلاصه میشد، نمی‌تونست طرح دیگه‌ای رو بکشه، نمی‌تونست به کس دیگه‌ای فکر کنه؛ همه چیز به ونسان ختم می‌شد...

_دارم خسته می‌شم. دوست داشتنت برای قلبم زیادی بزرگه، حتی تمام وجودمم نمی‌تونه حجم احساسم به تو رو توی خودش جا بده.

_کیم تهیونگ!

با شنیدن صدای کسی که تا حالا به گوشش نخورده بود، اخمی کرد. به طرفش برگشت و برای چند ثانیه بهش خیره موند.

_ببخشید؟

_واقعا فکر کردی با نشستن یه جا و منتظر بودن همه چیز حل می‌شه؟

_کی بهت اجازه داده وارد خونه من بشی؟

_الان مشکلت اینه؟

پوزخندی زد، فاصله بینشون رو از بین برد و با چشمایی که توش خشم غوطه‌ور بودن به یقه‌ی لباسش چنگ زد.

_مرتیکه عوضی... چرا خودت دنبالش نمی‌گردی؟

_یوکی ولش کن!

Van Gogh was his god! • [Completed]Where stories live. Discover now