برای اولین بار با یک نفر راجع به اتفاقی که از بچگی سرنوشتش رو داخل دستهاش گرفته بود، حرف زد. کلمات رو کنار هم چید، اتفاقات رو با آرامش و دستهای لرزونی بیان کرد، ترسش رو با صدای بلند فریاد زد و در آخر بین آغوش دختر پنهان شد.
_جونگکوکا نگران نباش هر اتفاقی بیوفته ما کنارتیم.
پوزخندی به لبهاش میخ شد وقتی میدونست هیچ چیز نمیتونه آدمها رو کنارش نگه داره.
_تهیونگ میدونه؟
_فقط به تو گفتم!به سختی زمزمه کرد، چطور میتونست لبخندش رو نگه داره و خونسرد باشه وقتی هیچ کس توان مقابله با اتفاقی که ممکن بود بیوفته رو نداشت.
_خوبه بعدا بهش فکر میکنیم. بیا بریم بیرون باید با یه نفر آشنات کنم.
مبهوت بهش زل زد و فقط سرش رو تکون داد. یوکی دستش رو گرفت، از روی تخت بلند شدن و بیرون رفتن.
لوکاس که داخل آشپزخونه مشغول خوردن قهوهش بود با دیدن جونگکوک فنجونش رو روی اوپن گذاشت، به سمتش رفت و با چشمهای گرد بهش خیره شد._اوه گاد!
_بهش توجه نکن کلا همینطوریه.یوکی نزدیک به گوشش با صدای آرومی زمزمه کرد و به طرف پسری که این چند وقت تبدیل به همخونه و دوسش شده بود، رفت.
_اذیتش نکن لوکا! به رفتارای تو عادت نداره.
_رفیق میدونی چقدر این دوستت نگرانت بود؟ هر روز به خاطر این موضوع باهم بحث میکردیم!
_چی؟ویلیام با تعجب پرسید، رفتارهای پسر مقابلش براش عجیب بود! برای لحظهای دلش خواست که مثل لوکاس بیخیال باشه، شاید زندگیش راحتتر پیش میرفت و لبخندهاش دوام بیشتری داشتن.
_یوکی این دوستت زیادی ساکت نیست؟ فکر میکردم شخصیت پر حرفی داشته باشه.
_عادت نداره مثل تو وراجی کنه!دختر طعنهای بهش زد و به سمت ونته که روی کاناپه نشسته بود، رفت. به طرز عجیبی اون یوکی و تهیونگ نمیتونستن باهم کنار بیان و هیچوقت باهم حرف نمیزدن، همیشه سکوت بود که جو بینشون رو تحت سلطه میگرفت و کلمات داخل ذهنشون زندانی میشد.
_دیدی جونگکوک چطوری حرف میزنه؟ چطوری با تو انقدر ملایم رفتار میکنه؟
_اسممو از کجا میدونی؟لوکاس لبخندی زد، روبروش ایستاد دستش رو به طرفش دراز کرد و گفت:
_من همونیم که هوسوک هیونگ دستخطی که ازت داشت رو بهم داد تا به یکی از دوستام بدم، اونجا فهمیدم جونگکوک و ونسان یه نفرن!
_پس به خاطر تو تهیونگ فهمید ونسان همون جونگکوکه؟
پسر کوچیکتر از بین دندونهاش غرید، هنوز هم به خاطر این موضوع عصبانی بود، تمام لحظاتی که با ونته میگذروند امید داشت که هیچوقت کسی متوجه واقعیت داستان نشه.
YOU ARE READING
Van Gogh was his god! • [Completed]
Fanfiction•Name: Van Gogh was his god! •Couple: Vkook •Sub couple: Hopemin •Writer: Amara •Genre: Romance, Angst, smut •Channel: @papacita01 ~•Teaser: _چرا هیچ وقت از ته دلت نمیخندی؟ از اون لبخندهایی که به چشمات میرسن و برق خوشحالی رو توشون روشن میکنن! سرش ر...