_انقدر نگران نباش.
هوسوک ابروش رو بالا انداخت، نفس عمیقی کشید و جواب داد:
_تهیونگ به ندرت از پدرش حرف میزد، انگار از اون مرد میترسید و در عین حال دوستش هم داشت ولی اون ترس بیشتر بود. یه روز که بیرون بودیم یه ون جلومون ایستاد متعجب به صورت سردش نگاه کردم یه لبخند خشک و خالی بهم زد و گفت فردا میبینمت، سوار ماشین شد و رفت. چند روز بعد که دیدمش مثل قبل نبود گرمای وجودش خاموش شده بود. درسته که من هیونگشم اما آدما گاهی هیچ حرفی از تاریک ترین رازهای عمق وجودشون نمیزنن.
جیمین به نقطهای روی زمین خیره شد، سرش رو تکون داد و داخل باتلاق افکارش فرو رفت. آدمها واقعا عجیب بودن، دردهاشون رو پشت نقابی مخفی میکردن، به دیدن هم میرفتن، بهم لبخند میزدن اما از اون زخم روحیشون هیچ حرفی نمیگفتن! مگه چی میشد؟ اگه کلمهای راجع به روح آسیب دیدهشون میگفتن بهتر نبود؟ پنهان کردن چه فایدهای داشت جزو اینکه باعث میشد کلمات درون آدمها بپوسن و وجودشون فاسد بشه؟
_جونگسوک میگفت پدر تهیونگ از اول توی کار خلاف بوده.
_نمیفهمم چرا نمیذاره این دوتا باهم باشن؟
پسر کوچیکتر به طرف مرد برگشت، لبهاش رو کمی جمع کرد و گفت:
_تهیونگ به پدرش خیلی نزدیک بوده اما بعد از مرگ تههی برای زمین زدن پدرش هر کاری میکنه، فکر کنم بینشون کینه بزرگی شکل گرفته که حالا وضعیت اینطوریه.
_کاش یه راهی بود...
با صدای زنگ در هر دو نگاهی بهم انداختن، هوسوک میخواست از جاش بلند شه که دوباره زنگ به صدا دراومد، این بار بدون هیچ مکثی انگار کسی که پشت در بود نمیتونست یک ثانیه هم صبر کنه. صدای مشتهای روی چوب در هم اضافه شد و جیمین متعجب ایستاد:
_برو زودتر در رو باز کن تا نشکستنش.
دستگیره در رو بین انگشتهاش گرفت و بازش کرد.
_دقیقا داشتید چه غلطی میکردید؟
یوکی به محض وارد شدن داخل خونه هوسوک با عصبانیت رخنه کرده داخل وجودش سوالش رو پرسید و منتظر به مرد عکاس خیره شد.
_چی شده؟
دختر به آرومی خندید، دستش رو بین موهاش فرو برد و با انگشتش به خودش اشاره کرد:
_از من میپرسی چی شده؟
هوسوک با اخمی که روی پیشونیش نشسته بود به طرف لوکاس که هنوز داخل چهارچوب در ایستاده بود، برگشت و منتظر نگاهش کرد.
_خب... راستش... منظور یوکی اینه که...
_ببین جناب جانگ نمیدونم با خودت چه فکری کردی که اجازه دادی جونگکوک بره کره ولی خوب گوشات رو باز کن اگه اتفاقی بیوفته اولین کسی که تیکه تیکهش میکنم تویی!
YOU ARE READING
Van Gogh was his god! • [Completed]
Fanfiction•Name: Van Gogh was his god! •Couple: Vkook •Sub couple: Hopemin •Writer: Amara •Genre: Romance, Angst, smut •Channel: @papacita01 ~•Teaser: _چرا هیچ وقت از ته دلت نمیخندی؟ از اون لبخندهایی که به چشمات میرسن و برق خوشحالی رو توشون روشن میکنن! سرش ر...