با صدای آروم پرندههایی که نزدیک پنجره در حال خوندن بودن، غلتی زد، پلکهاش رو بیشتر روی هم فشار داد و در برابر بیدار شدن، مقاومت کرد؛ چند دقیقه در حال جنگ با خودش بود اما باز هم نتونست بخوابه، روی پهلوی راستش چرخید و زیر لب به پرندهها به خاطر صداشون لعنت فرستاد. نور گرمی روی پتوش افتاده بود اما سرمایی که احساس میکرد بهش اجازه خارج شدن از تخت و یا باز کردن پلکهای خستهش رو نمیداد.
دقایق به آرومی میگذشتن و هوسوک بیاهمیت به هر چیزی در تلاش برای خوابیدن بود که با شنیدن صدای شیر آب، اخمهاش رو در هم کشید و به اجبار پلکهاش رو باز کرد، به لطف مردمک چشمهاش چند ثانیهای جلوش رو تار میدید و وقتی تونست به وضوح روبروش رو ببینه متوجه شد اتاقی که توش قرار داره حتی کمی هم شبیه به اتاق هتلش نیست، نفس عمیقی کشید، پتو رو از روی خودش کنار زد که با تن برهنه ش روبرو شد. سرش رو به طرف در حموم برگردوند و بین انبار افکارش دنبال خاطره شب گذشته گشت؛ به خوبی به یاد داشت وقتی مست بود همراه لیلی داخل بار باهم حرف میزدن اما اتفاقات بعدش رو فراموش کرده بود. برای لحظهای فکر اینکه شب گذشته رو با اون دختر گذرونده به ذهنش هجوم برد و به آرومی گفت:_اگه باهاش خوابیده باشم هیچوقت خودمو نمیبخشم...
به خاطر سردردی که داشت، دستش رو روی سرش گذاشت، نفس عمیقی کشید که با حس کردن رایحه آشنایی ابروش رو بالا انداخت، از روی تخت بلند شد، شلوار و باکسرش رو از روی زمین برداشت و با آرامش پوشیدشون.
صدای باز شدن در کافی بود تا هوسوک بالا تنه برهنهش رو به پشتش برگردونه و مردمک چشمهاش قفل پسر جوانی که به خاطر خیسی آب موهاش به رنگ خاکستری دراومده، حوله سفیدی رو دور پاهاش پیچیده شده، لبهاش کمی تیرهتر از حالت معمولش هستن و روی پوستش رد ارغوانیهای خوش رنگی به جا مونده بود، بشه._تو...
پسر کوچیکتر که هیچ چیز رو از یاد نبرده بود اما جرات نگاه کردن به چشم.های مرد رو نداشت به سرعت سرش رو پایین انداخت.
_جیمینا تو اینجا چیکار میکنی؟
با تردید پرسید، پاهاش رو روی زمین کشید و به طرفش رفت.
_بهتره بپرسی من اینجا چیکار میکنم. اینجا اتاق منه!
هوسوک که حالا ترس به دور قلبش پیچیده بود، نفس لرزونش رو بیرون داد، دستش رو روی بازوهای خیسش گذاشت و پرسید:
_من... وقتی مست بودم...
آب دهانش رو قورت داد، حتی فکر به این موضوع که وقتی مست بوده به اجبار با پسر کوچیکتر خوابیده، باعث میشد نفسش به شماره بیوفته و هر لحظه بیشتر از قبل به لبه پرتگاه نزدیک بشه.
_وقتی مست بودم باهات کاری کردم؟
پسر پوزخندی به حرفش زد، سرش رو تکون داد و قدمی به عقب برداشت:
VOCÊ ESTÁ LENDO
Van Gogh was his god! • [Completed]
Fanfic•Name: Van Gogh was his god! •Couple: Vkook •Sub couple: Hopemin •Writer: Amara •Genre: Romance, Angst, smut •Channel: @papacita01 ~•Teaser: _چرا هیچ وقت از ته دلت نمیخندی؟ از اون لبخندهایی که به چشمات میرسن و برق خوشحالی رو توشون روشن میکنن! سرش ر...