Part 31: Maybe I should forgive you!

1K 191 204
                                    

با صدای آروم پرنده­‌هایی که نزدیک پنجره در حال خوندن بودن، غلتی زد، پلک­‌هاش رو بیش­تر روی هم فشار داد و در برابر بیدار شدن، مقاومت کرد؛ چند دقیقه در حال جنگ با خودش بود اما باز هم نتونست بخوابه، روی پهلوی راستش چرخید و زیر لب به پرنده­‌ها به خاطر صداشون لعنت فرستاد. نور گرمی روی پتوش افتاده بود اما سرمایی که احساس می­‌کرد بهش اجازه خارج شدن از تخت و یا باز کردن پلک­‌های خسته­‌ش رو نمی­‌داد.
دقایق به آرومی می­‌گذشتن و هوسوک بی­‌اهمیت به هر چیزی در تلاش برای خوابیدن بود که با شنیدن صدای شیر آب، اخم­‌هاش رو در هم کشید و به اجبار پلک­‌هاش رو باز کرد، به لطف مردمک چشم­‌هاش چند ثانیه­‌ای جلوش رو تار می­‌دید و وقتی تونست به وضوح روبروش رو ببینه متوجه شد اتاقی که توش قرار داره حتی کمی هم شبیه به اتاق هتلش نیست، نفس عمیقی کشید، پتو رو از روی خودش کنار زد که با تن برهنه­ ش روبرو شد. سرش رو به طرف در حموم برگردوند و بین انبار افکارش دنبال خاطره شب گذشته گشت؛ به خوبی به یاد داشت وقتی مست بود همراه لیلی داخل بار باهم حرف می­‌زدن اما اتفاقات بعدش رو فراموش کرده بود. برای لحظه­‌ای فکر این­‌که شب گذشته رو با اون دختر گذرونده به ذهنش هجوم برد و به آرومی گفت:

_اگه باهاش خوابیده باشم هیچ­وقت خودمو نمی­‌بخشم...

به خاطر سردردی که داشت، دستش رو روی سرش گذاشت، نفس عمیقی کشید که با حس کردن رایحه آشنایی ابروش رو بالا انداخت، از روی تخت بلند شد، شلوار و باکسرش رو از روی زمین برداشت و با آرامش پوشیدشون.
صدای باز شدن در کافی بود تا هوسوک بالا تنه­ برهنه­‌ش رو به پشتش برگردونه و مردمک چشم­‌هاش قفل پسر جوانی که به خاطر خیسی آب موهاش به رنگ خاکستری دراومده، حوله سفیدی رو دور پاهاش پیچیده شده، لب­‌هاش کمی تیره­‌تر از حالت معمولش هستن و روی پوستش رد ارغوانی­‌های خوش رنگی به جا مونده بود، بشه.

_تو...

پسر کوچیک­‌تر که هیچ چیز رو از یاد نبرده بود اما جرات نگاه کردن به چشم­.های مرد رو نداشت به سرعت سرش رو پایین انداخت.

_جیمینا تو اینجا چیکار می­‌کنی؟

با تردید پرسید، پاهاش رو روی زمین کشید و به طرفش رفت.

_بهتره بپرسی من اینجا چیکار می‌کنم. اینجا اتاق منه!

هوسوک که حالا ترس به دور قلبش پیچیده بود، نفس لرزونش رو بیرون داد، دستش رو روی بازوهای خیسش گذاشت و پرسید:

_من... وقتی مست بودم...

آب دهانش رو قورت داد، حتی فکر به این موضوع که وقتی مست بوده به اجبار با پسر کوچیک‌تر خوابیده، باعث می‌شد نفسش به شماره بیوفته و هر لحظه بیش‌تر از قبل به لبه پرتگاه نزدیک بشه.

_وقتی مست بودم باهات کاری کردم؟

پسر پوزخندی به حرفش زد، سرش رو تکون داد و قدمی به عقب برداشت:

Van Gogh was his god! • [Completed]Onde histórias criam vida. Descubra agora