Part 10: Lost love

2.4K 465 368
                                    

تهیونگ تمام مدت مهمونی ذهنش درگیر دو روز آینده بود. چطور میتونست راه دیگه‌ای پیدا کنه؟ اصلا راه فراری بود؟

روبروی هوسوک ایستاد. مرد که از قیافه آشفته و پریشون ونته حس میکرد یه چیزی درست نیست، نیم نگاهی به مینگیو انداخت و اخمی کرد. بازوی تهیونگ رو به سمت خودش کشید و پرسید:

_چی گفت؟

ونته دستش رو توی موهاش فرو کرد و بهمشون ریخت.

_بعدا میگم. بذار امشب تموم بشه...

به سمت ونسان برگشت و چشم‌هاش برای چند ثانیه توی صورتش چرخید، لب پایینش رو تر کرد و گفت:

_خوبی؟

پسر کوچیکتر سرش رو بالا پایین کرد و بهش خیره شد. ونته به پیست رقص وسط سالن نگاه کرد، آهنگ ملایمی در حال پخش بود و چند نفری با لبخند میرقصیدن. نقاش با به یادآوردن چیزی ابروش رو بالا انداخت.

_تا حالا رقصیدی ونسان؟

_نه... نرقصیدم فکر نکنم علاقه‌ای به امتحان کردنش داشته باشم، اگر الان برم وسط باید دست کسی رو که نمیشناسم توی دستام بگیرم و با لبخند مصنوعی روی صورت همراهش برقصم در حالی که نگاه آدم‌های اطرافم روی منه... من از نگاه قضاوت‌گر آدما بیزارم!

ونته پوزخندی زد، سرش رو کنار گوش پسر برد و با صدای بمش گفت:

_وقتی مهمونی تموم شد بیا باهم برقصیم، اون موقع خبری از نگاه‌هاشون نیست... فقط منم و تو...

ونسان که به خاطر مور مور شدن پوست گردنش، بوی دارچین و نزدیکی ونته به خودش کمی خجالت کشیده بود، قدمی به عقب برداشت و به آرومی طوری که کسی جزو پسر بزرگتر نشنوه، گفت:

_چشمای تو قضاوتم نمیکنن؟

_چشمای من خیلی وقته که قضاوت کردن رو فراموش کردن، فقط میتونن تحسینت کنن...

حرفی که از دهن پسر بزرگتر خارج شده بود رو باور نمیکرد، شاید گوش‌هاش بهش خیانت کرده بودن و هر چیزی که دلش میخواست رو تحویلش میدادن؟
آب دهانش رو قورت داد و سوالی که توی ذهنش بود رو به زبون آورد:

_توقع داری باورت کنم؟

_باور داشتن به من سخته ونسان... پس... نه توقعی ندارم فقط گفتم تا بدونی.

_از کِی؟

_از همین امشب تصمیم گرفتم دیگه خودم رو گول نزنم.

Van Gogh was his god! • [Completed]Where stories live. Discover now