سنگینی تن هوسوک روی شونههاش بهش فشار میورد، در خونهش رو به سختی بست، پیامی برای تهیونگ فرستاده بود که ویلیام رو امشب پیش خودش نگه داره و نبود سانمی بهش این فرصت رو براش به وجود آورد تا با هوسوک تنها داخل خونه باشه. افکارش رو سر و سامون داد، به طرف اتاقش رفت، آباژور کنار تخت رو روشن کرد و تن مرد رو روی تخت انداخت.
_گردنم!
دستی به شونه و گردنش کشید، خستگی روی بند بند وجودش نشسته بود اما بیتوجه به هر چیزی به طرف مرد رفت، کتش رو از تنش در آورد و به همراه کلاه و کت خودش پشت در آویزون کرد، کنارش دراز کشید و به اجزای صورتش خیره شد.
نور کمی به چهرهش روشنایی بخشیده بود اما مردمکهای جیمین به خوبی به مجسمه زیبایی روبروش خیره شده بود که مرد چشمهاش رو به آرومی باز کرد.
_به چی زل زدی؟
با بدخلقی پرسید، دستی به پیشونیش کشید و به اطراف نگاهی انداخت. دوباره داخل خونه پسر کوچیکتر بود، بین افکارش صدایی فریاد زد که " دیگه از این بهتر نمیشه!" اما اون لحظه دقیقا نقطه شروع همه چیز بود.
_خیلی زیبایی...
ناخودآگاه گفت، دستش رو روی گونهش کشید و لبخندی زد.
مرد چند ثانیه بدون هیچ حرفی بهش زل زد، در آخر تسلیم شد، دستش رو روی پهلوش گذاشت و تنش رو به طرف خودش کشید.
_تا حالا خودتو توی آینه ندیدی؟
جیمین بیتوجه به حرفش گفت:
_نیمرخت واقعا پرستیدنیه هوسوکا!
با چشمهایی که شهوت توشون برق میزد به هوسوک نگاهی انداخت، الکل داخل رگهاش کنترلش رو بدست گرفته و بدنش بیتاب تن مرد بود، پوزخندی زد، دستی که روی پهلوش قرار داشت رو گرفت و نوک انگشتهای مرد رو روی پوست تنش درست همون بخشی که کمی از لباسش بالا رفته بود، کشید.
_هوسوکا...
با صدای لرزونی اسمش رو زمزمه کرد، به مردمکهای بیحس عکاس خیره شد، لب پایینش رو گاز گرفت و دست مرد رو به داخل شلوارش برد که هوسوک با ترس دستش رو پس کشید، از حالت دراز کش خارج شد و روی زانوهاش نشست. با لحنی که رگههایی از ترس و خشم توش به گوش میخورد، پرسید:
_چه غلطی میکنی؟
جیمین آب دهانش رو قورت داد، به طرفش کمی خم شد و روبروی صورتش با صدای فریبندهای گفت:
_از کسی فرار میکنی که چند ساله آرزوی داشتنش رو داری؟
لبخندی زد، دکمههای پیراهنش رو به آرومی باز کرد و تمام اجزای صورت هوسوک رو زیر نظر گرفت، میدونست که مرد مقابلش بیشتر از هر چیزی میخوادش اما باید کاری میکرد تا سد دفاعیش بشکنه، نمیتونست از دستش بده پس به خاطرش مجبور بود روی خط قرمزهاش پا بذاره!
YOU ARE READING
Van Gogh was his god! • [Completed]
Fanfiction•Name: Van Gogh was his god! •Couple: Vkook •Sub couple: Hopemin •Writer: Amara •Genre: Romance, Angst, smut •Channel: @papacita01 ~•Teaser: _چرا هیچ وقت از ته دلت نمیخندی؟ از اون لبخندهایی که به چشمات میرسن و برق خوشحالی رو توشون روشن میکنن! سرش ر...