دخترها و پسرهای زیادی کنار خونه ساحلی قرار داشتن، صدای موج های ساحل به همراه موسیقی بلندی که از داخل پنجره ها به بیرون میرفت ترکیب زیبایی رو به وجود آورده بود. هر کدوم از جوان ها با لبخند مشغول خوردن مشروب، رقصیدن و یا بازی کردن، بودن.
جونگکوک که میونه خوبی با نزدیک شدن به آدمها نداشت، دستهاش رو داخل جیبش فرو برد، همراه تهیونگ به داخل قدم برداشت و جیمین و هوسوک پشت سرشون وارد شدن.
مهمونی به طرز عجیبی فضای گرم و صمیمی داشت، بازیهایی که دسته جمعی انجام میشد صدای خندهها و فریاد دختر و پسرها رو بالاتر میبرد.
تهیونگ نگاهش رو بینشون چرخوند و با ندیدن تیموتی دستش رو پشت کمر ونسان گذاشت، با صدای بلندی کنار گوشش گفت:
_این پسره رو پیدا نمیکنم!
_همون دوستت؟
_آره دیگه خودش منو دعوت کرده بعد انقدر آدم اینجاست که گم شده.
جیمین از پشت به طرفشون خم شد و پرسید:
_نکنه اشتباه اومدیم؟
_آخه جیمین خونه ساحلی دیگهای رو این اطراف میبینی؟
_نه راستش...
_پس چی میگی؟
جونگکوک آرنجش رو به پهلوی مرد نقاش کوبید و گفت:
_به جای بحث کردن با جیمین به این دوستت زنگ بزن. من اصلا نمیدونم کدوم آدمی به محض وارد شدن به یه کشور غریبه دوست پیدا میکنه که تو پیدا میکنی؟
_ما اینیم عزیزم!
پسر کوچیکتر لبهاش رو به طرف پایین برد و سرش رو به نشونه تایید تکون داد.
تهیونگ بین شمارههای داخل گوشیش گشت، تیموتی رو گرفت و تلفن رو کنار گوشش قرار داد اما تماسش بیپاسخ موند و گوشی رو دوباره به داخل جیبش برگردونده شد._جواب نمیده.
جیمین دوباره بینشون پرید و با صدای بلند و لحن شادی گفت:
_بیاید خودمون از مهمونی لذت ببریم! هوسوکا بریم اون طرف بهتره.
دست مرد عکاس رو بین انگشتهاش حلقه کرد، قدمهاش رو به طرف میزی کشید تا بازی رو شروع کنن اما فاصله چندانی با میز نداشتن که دستی روی شونه هوسوک نشست.
_هوسوک؟
به طرف صدا برگشت و با دیدن لیلی داخل لباس سفید رنگ و کوتاهی که به خوبی انحنای بدنش رو به نمایش میذاشت، رنگ از صورتش پرید؛ توقع دیدن دختر رو در همچین شرایطی نداشت و نمیدونست باید چیکار کنه هر چند که آخرین باری که باهم ملاقات کرده بودن بهش گفت که هیچ حسی بینشون نیست و کس دیگه ای رو دوست داره. دست جیمین رو رها کرد و با لبخند تصنعی روی لبهاش گفت:
ESTÁS LEYENDO
Van Gogh was his god! • [Completed]
Fanfic•Name: Van Gogh was his god! •Couple: Vkook •Sub couple: Hopemin •Writer: Amara •Genre: Romance, Angst, smut •Channel: @papacita01 ~•Teaser: _چرا هیچ وقت از ته دلت نمیخندی؟ از اون لبخندهایی که به چشمات میرسن و برق خوشحالی رو توشون روشن میکنن! سرش ر...