Part4: Almond Blossoms

2.4K 527 325
                                    

اتاق توی سکوت فرو رفته بود، نگاهش به زمین دوخته شده بود و سنگینی نگاه ونته روی خودش اذیتش میکرد. نفس لرزونی کشید و دست‌هاش رو توی هم گره زد.

ونته اخم کمرنگی کرد و با ابروهاش به هوسوک اشاره کرد تا تنهاشون بذاره. مادر ونسان چند دقیقه‌ای میشد که ترکشون کرده بود و حالا توی یک اتاق بزرگ تنها بودن. کمی از قهوه‌ی روی میزش خورد، به پشتی صندلیش تکیه داد و پاش رو روی پای دیگه‌ش انداخت.

_ونسان ون‌‌گوگ! چرا این اسم؟

پسر سرش رو کمی بالا آورد، به میز روبروش زل زد و اخم بانمکی مهمون پیشونیش شد. صحبت با ونته براش سخت بود اما حسی که نسبت به صداش داشت متفاوت بود برای اولین بار با شنیدن صدای یه نفر بویی رو احساس میکرد. انگار که قرار بود بعد از سختی‌هایی که کشیده تمام اولین‌هاش رو با اون نقاش تجربه کنه...

صدای ونته بوی دارچین میداد و آرامش رو به رگ‌هاش تزریق میکرد، لرزش دست‌هاش کمتر شده بودن و دیگه قلبش مثل یه دیوانه به قفسه‌ی سینه‌ش نمی­کوبید.
آروم بود...

لب‌های خشکش رو با زبونش تر کرد و گفت:

_مادرم عاشقش بود به خاطر همین اسمم رو گذاشت ونسان.

_پس اسم واقعیته؟

ونسان سرش رو بالا آورد و توی چشم‌هاش خیره شد. چشم‌های بی‌فروغی که توی دریای تیره رنگ، شور زندگی ونته غرق شدن... مهر سکوت روی لب‌هاشون خورده شد. همه چیز فقط توی نگاهشون خلاصه میشد، تمام حرف‌های نگفته‌ی ونسان توی نگاه لرزونش جاری شدن اما چه حیف که ونته هنوز زبان حرف‌هاش رو بلد نبود.
بعد از چند ثانیه پسر کوچیک‌تر نگاهش رو ازش گرفت، دوباره به زمین خیره شد و سرش رو به آرومی تکون داد.

_فکر کنم بدونی برای چی اینجایی! میتونی از وسایل من برای نقاشی استفاده کنی اما دقیقا اون چیزی رو میکشی که من میخوام، کاری رو میکنی که من میگم؛ فهمیدی؟

بدن ونسان به خاطر لحن سردش کمی منقبض شد و بوی دارچینی که احساس میکرد رو به کم‌رنگ شدن رفت. با صدایی که به سختی شنیده میشد، گفت:

_فهمیدم!

_میتونی بری هوسوک بیرون منتظرته میبرتت به اتاقت.

ونسان از جاش بلند شد، ساکش رو روی دوشش انداخت اما قبل از رفتن با به یادآوردن چیزی به سمتش برگشت.

_میتونم هر وقت دلم خواست برم بیرون؟

ونته که از حرفش کمی تعجب کرده بود ابرویی بالا انداخت، میخواست مثل بقیه­ی جوابش رو بده اما چشم‌های ونسان و معصومیت نگاهش جلوش رو گرفت، به یاد حرف‌های جونگکوکی افتاد که از زندانی بودنش براش مینوشت. اخمی کرد، نگاهش رو از ونسان گرفت، دستش رو توی موهای بلوندش فرو کرد و با لحن تندی گفت:

Van Gogh was his god! • [Completed]Where stories live. Discover now