Part 14: The Lugubrious Game

1.9K 387 466
                                    

با انگشت‌هایی که توی هم قفل شده بودن تمام مسیر رو قدم زدن، درسته که پای ونسان درد می‌کرد، قلبش باور به باهم بودنشون رو از دست داده بود و شمع امیدش هر لحظه سریع‌تر از قبل آب می‌شد ولی عشقی که توی قلبش خونه کرده بود و هر لحظه بیشتر وجودش رو درون خودش غرق می‌کرد، برای موندن لبخند روی لب‌هاش و بی‌توجهی به دردش کافی بود.

_پات درد گرفته؟

_چی؟

با شنیدن سوال یهویی نقاشی دست از قدم‌هاش برداشت و متعجب بهش خیره شد؛ ونته که با هر بار دیدن چشم‌های گرد ونسان حس می‌کرد ممکنه تمام کنترلش رو از دست بده و جلوی تمام آدم‌های اطرافشون لب‌های صورتی رنگش رو ببوسه، فشار کمی به انگشت‌های پسر وارد کرد و با صدای آرومی گفت:

_اونطوری نگام نکن چون بهت قول نمیدم بتونم جلوی خودم رو برای چشیدن طعم لب‌هات بگیرم.

ونسان که با شنیدن این حرف حتی بیشتر از قبل چشم‌هاش گرد شده بودن، آب دهانش رو قورت داد و سرش رو پایین انداخت. ونته پوزخندی بهش زد.

_خیلی خب نگفتی پات درد می‌کنه؟

_نه خیلی.

_پس درد می‌کنه!

دستش رو بالا آورد تا تاکسی بگیره، چند دقیقه‌ای منتظر موندن صدای حرکت ماشین‌ها و عرهای زر لبی که تهیونگ میزد باعث میشد لبخند روی لب‌های ونسان همچنان پا برجا باشه. وقتی نقاش از گرفتن تاکسی ناامید شد و داشت میرفت که بغل جدول پیاده‌رو بشینه، بالاخره یکی از ماشین‌ها جلوی پاش ایستاد و باهم سوار ماشین شدن.

توی طول مسیر هیچ کدوم حرفی نزدن اما ونسان سرش رو به شونه‌ی پسر تکیه داد، نگاهش رو به دست‌هایی که هنوز توی هم قفل شده بودن دوخت و لبخند زد. تهیونگ بی‌اختیار بوسه‌ای به موهاش زد و گفت:

_این روزا بیشتر از قبل می‌خندی.

_روزهام قبل از حضور تو بی‌معنی بودن انگار که زندگیم توی یه نقطه متوقف شده بود و بعد از اون فقط یه روز رو زندگی می‌کردم. وقتی دیدمت همون لحظه قلبم برات لرزید بدون این که بخوام یا بتونم جلوش رو بگیرم.

_پس از وقتی که منو دیدی شیفته‌م شدی؟

_من از قبل شیفته‌ت بودم تهیونگ ولی با دیدنت احساسات جدیدی رو تجربه کردم. فهمیدم گاهی لازم نیست حسی رو بیان کرد تا طرف مقابلت متوجه‌ش بشه. چشما برای انتقال هر حسی کافین و چشمای تو دلیل به وجود اومدن تمام احساسات من بود.

_درست مثل چشمای براق خودت که دلیل تمام دیوونگی‌های منن!

ونسان سرش رو بلند کرد برای چند ثانیه توی چشم‌های پسر خیره شد و وقتی حس کرد که دوباره قلبش دیوانه وار به سینه‌ش می‌کوبه نگاهش رو ازش گرفت و پلک‌هاش رو روی هم فشار داد.

Van Gogh was his god! • [Completed]Where stories live. Discover now