نگاهش رو از تهیونگی که روی تخت بیهوش افتاده بود، گرفت؛ به اجبار قرصهای خوابآور مرد رو داخل دریای آرامشی انداخته بود و امید داشت که خستگیهای وجودش کمی هم که شده رو به آرامش برن.
پشت میز داخل اتاق نشست، دفترچه کوچیکش رو باز کرد و کلمات به زنجیر کشیده شدهی داخل ذهنش رو به لطف جوهر خودکار روی کاغذ به جا گذاشت.«روزهای سخت گذشتن، شادی کوتاهی به دنیای خاکستریم سر زد اما همه چیز در هم شکست و حالا من اینجا کنار کسیم که تمام تلاشش رو برای داشتنم انجام داد اما حقیقتی که بین لایههای دروغ پیچیده شده بود بالاخره بیرون اومد و خنجرش رو داخل قلب تهیونگ فرو برد، دیدم که چطور ساحل آروم چشمهاش طوفانی شدن و درخشندگی مردمکهاش رو به تاریکی رفتن.
من نمیتونستم بیتوجه به اتفاقاتی که در حال رخ دادن بود دست کسی که تمام روزهای تنهاییم رو از بین برد، رها کنم و تنهاش بذارم.
باور داشتم اونی که همیشه رها میشه منم پس چطور میتونستم خودم به طرف تنهایی قدم بردارم و خواستارش باشم؟ هنوز به نقطهای نرسیده بودم که ریشههای احساساتم رو از داخل خاک بیرون بکشم و جلوی آفتاب بیرحم زندگی رهاشون کنم تا خشک بشن و از بین برن. باید از گل احساساتمون محافظت میکردم!
به خاطر همین قدم زدن داخل این جاده رو با محکم گرفتن دستهای ونته شروع میکنم.
ما انسانها آفریده شدیم تا درد بکشیم و هر کدوممون به شیوهای این مسیر رو طی میکنیم با نگاه کردن به تهیونگ متوجه میشدم که یک بار دیگه درد به سراغش اومده، دور تنش پیچیده و قصد داره وجود شادش رو از من بگیره... نمیخواستم تبدیل به یک ونسان دیگه بشه. حتی فکر بهش هم آزارم میداد.
یه نفر دیگه مثل من؟ نباید این اتفاق میوفتاد...
مگه آدمها چقدر توان داشتن که این حجم از تنهایی گاهی گریبانگیر وجودشون میشد و تمام دنیای کوچیکشون رو زیر موجهای رنج خودش غرق میکرد؟
چطور میتونستم کسی که در حال غرق شدن بود رو نجات بدم؟
از دیشب تا الان هر لحظه از خودم میپرسم، منی که زاده دردم چطور میتونم این مه غمانگیز اطراف ونته رو از بین ببرم اما جوابی براش ندارم.
اصلا این حق رو داشتم؟ دلم میخواست تلاشم رو برای کمک بهش بکنم تمام این مدت کسی که حمایتهای عاطفی رو داشت من بودم و حالا باید براش کاری میکردم، درسته که خودم هنوز درگیر افکار فاسدمم و ریشههای وجودم رو به خشک شدن میرن اما نجات ونته مهم ترین چیزه!
من دردش رو میدیدم و قلبم به جای چشمهای اون میبارید.
برای وجودش غمگینش اشک میریختم.
اشکهایی که روزی به سختی جلوی باریدنشون رو گرفته بودم حالا گونههام رو نقاشی میکردن...
قلبم برای عشقی که هر روز بیشتر پژمرده میشد، درد میکرد و من فقط میدونستم که نباید ناامید بشم. توی این زندگی فقط همین رو یاد گرفته بودم حتی اگه سه بار دست به خودکشی زده باشم، باز هم میتونم ادامه بدم و نور خورشید هنوز انتظارم رو میکشه پس باید ادامه بدم! باید به تهیونگی که داخل دنیای غم و ناامیدی فرو رفته کمک کنم.
وقتی خورشید بهش تابید و نور امید رو دوباره دید میفهمه هنوز برای جا زدن زوده...
نمیخوام آخر این زندگیم هم مثل گذشته بین دستهای تنهایی جون بدم میخوام این بار کنار ونته باشم.»
YOU ARE READING
Van Gogh was his god! • [Completed]
Fanfiction•Name: Van Gogh was his god! •Couple: Vkook •Sub couple: Hopemin •Writer: Amara •Genre: Romance, Angst, smut •Channel: @papacita01 ~•Teaser: _چرا هیچ وقت از ته دلت نمیخندی؟ از اون لبخندهایی که به چشمات میرسن و برق خوشحالی رو توشون روشن میکنن! سرش ر...