سالها پیش وقتی شروع به نوشتن نامهها برام کردی، یه کلمهشون هم برام مهم نبود؛ نه احساسات مردهت، نه بارونی بودن چشمهات و نه شیرهی زندگیت که ذره ذره داشت وجودت رو ترک میکرد.
حالا اینجام...
کنار تو، بین رنگهای دنیای خاکستریت، بین مردگیهای قلبت، میخوام رسم عاشقی رو به جا بیارم چون این تویی ونسان تنهای من...
نقاشی که بوم سفید زندگیم رو با نقش نامههاش به شاهکاری تبدیل کرد که من به تنهایی، از به تصویر کشیدنش عاجز بودم.
بهم گفته بودی ونسان ونگوگ توی یکی از نامههاش نوشته بود: "زندگی هم برای اکثر ما چنین چیزی است. یک بوم خالی، بیمعنی، چیزی که نگاه خیرهاش، انگیزه و روحیه را از تو میگیرد!"
زندگی من قبل از تو درست همین بود؛ خودم رو توی هیاهوی این شهر غریب غرق کرده بودم، فقط توی نقش تابلوهام زندگی میکردم و نفس میکشیدم.
از الان به بعد با عشقت، به طرح نصفه و نیمهی بوم زندگیم جون ببخش و کاملش کن.
من رو با هر حرکت قلموت به بند بکش و ذره ذرهی وجودم رو از عشقت لبریز کن، عشقی که از دل مردگی روحت جون گرفته...
راه فراری نداری چون آخر مسیر زندگیت باز هم به آغوش من برمیگردی...
آخر زمستون زندگیت من بهارت میشم...
YOU ARE READING
Van Gogh was his god! • [Completed]
Fanfiction•Name: Van Gogh was his god! •Couple: Vkook •Sub couple: Hopemin •Writer: Amara •Genre: Romance, Angst, smut •Channel: @papacita01 ~•Teaser: _چرا هیچ وقت از ته دلت نمیخندی؟ از اون لبخندهایی که به چشمات میرسن و برق خوشحالی رو توشون روشن میکنن! سرش ر...