Part6: Confused

2.5K 496 415
                                    

 
نگاه خیره‌ش روی تابلوی نقاشی اتاق نشیمن ثابت مونده بود. فکر به لمس ونسان، عطر تنش، صدای لطیفش وقتی ناله میکرد؛ همه اینا باعث میشدن تا دوباره داغی عجیبی رو توی سر تا سر تنش احساس کنه. با تمام وجودش بوسیدن اون لب‌های صورتی رنگ رو میخواست اما اگر این کار رو میکرد پس جونگکوک چی میشد؟ لب‌های اون هم قرار بود همینطور وسوسه انگیز به نظر برسن؟

پوفی کشید و دستش رو داخل موهای بلوندش فرو کرد.

هوسوک که چند دقیقه‌ای بود از دور منتظر بهش نگاه میکرد، نفسش رو با حرص بیرون داد و با صدای بلندی گفت:

_قصدت چیه؟

نقاش گردنش رو به سمتش چرخوند، نگاهی به چهره‌ی آشفته‌ش، موهایی که شلخته توی صورتش پخش شدن و چشم‌های پف کرده‌ش انداخت.

_چی شده این وقت شب بیداری؟

هوسوک پوزخندی زد، به سمتش قدم برداشت و روبروش ایستاد. لیوان مشروب روی میز، چشم‌های قرمزش و کلافگی مشهودی که توی چهره‌ش مشخص بود، باعث بیشتر شدن اخم بین دو ابروی پسر بزرگتر شد:

_ازت سوال پرسیدم!

_دوست داری چه جوابی بشنوی هیونگ؟

_با من بازی نکن کیم تهیونگ...

با صدای بلندی بعد از مدت‌‌ها سر نقاش فریاد زد، انگشت‌هاش رو مشت کرد و به حرفش ادامه داد:

_چرا با ونسان اون کار رو کردی؟

ونته ابرویی بالا انداخت، به چشم‌های خمار و خسته هوسوک خیره شد و دستی به چونه‌ش کشید:

_نکنه دوستش داری؟ وقتی نبودم اتفاقی بینتون افتاده؟

_مزخرف نگو بچه، دارم میپرسم چون قرار نبود باهاش همچین کاری کنی!

_نمیدونم چرا کنترلم رو از دست دادم یا حتی چرا لمسش کرد اما ازش پشیمون نیستم، با هر برخورد کوچیک سر انگشتام به پوست سفید و شیری رنگ تنش، غرق لذت میشدم و میخواستم ادامه بدم... دوست نداشتم تموم شه!

_اگر فقط بخوای ازش استفاده کنی و وقتی کارت باهاش تموم شد مثل بقیه رهاش کنی... مطمئن باش دیگه خبری از اون هوسوک آروم نیست!

نقاش پاش رو روی پای دیگه‌ش انداخت و نگاهش رو از چشم‌های عصبانی پسر بزرگتر گرفت.

_هر چی میگذره بیشتر به این نتیجه میرسم که وقتی نبودم بینتون اتفاقی افتاده. اولین باره داری به یه احمق بی‌لیاقت اهمیت میدی!

صبر هوسوک تمام شد؛ دست مشت شده‌ش رو باز کرد، یقه‌ی لباس خواب ساتن پسر کوچیکتر رو بین انگشت‌هاش گیر انداخت و از بین دندون‌هاش توی صورت ونته غرید:

_فکر نمیکردم انقدر پست باشی کیم تهیونگ! وقتی نبودی بینمون اتفاقی نیوفتاده، اون پسر حتی تا حالا کسی رو هم نبوسیده چه برسه به اینکه بخواد با کارهاش به فکر اغوا کردن من باشه احمق... تمام این مدت، چشمهاش فقط روی تو بودن ولی چشم‌های تو واسه دیدن معصومیت نگاهش زیادی کثیفن!

Van Gogh was his god! • [Completed]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora