به روزنه نور کمی که از کنار پنجره وارد اتاق شده بود، خیره مونده بود.
لحظات کوتاهی که با چشمای اشکیش دید هنوز هم جلوی چشماش قرار داشت.
باید چیکار میکرد؟
باید چیکار میکردن؟
به طرف تهیونگی که گوشه مبل کز کرده بود، برگشت، دستی به گوشهی شقیقهش کشید، فاصله بینشون رو تا کاناپه طی کرد و با صدای آرومی گفت:
_چرا غمبرک زدی؟
_نمیشناسمش... حس میکنم دیگه نمیشناسمش!
_دو سال زمان کمی نیست.
ونته سرش رو بالا آورد و به چشمای بیفروغ هیونگش خیره شد.
_هوسوک؟ حال و هوای قلبت چطوره؟ درد نمیکنه؟
_میدونی ته وقتی دیدمش تمام روزهایی که توی درد گذرونده بودم رو فراموش کردم، فاصله کممون باعث میشد فقط بخوام به سمتش برم، دستامو دور تنش بپیچم و به آغوش بکشمش. فقط میخواستم برای من باشه... خواسته زیادی بود، هیچوقت نفهمیدم چرا دیگه باهام تماس نگرفت، هیچوقت نفهمیدم روزایی که کنارم نبود رو چطوری گذروند، وقتی خسته میشد کی کنارش بود، وقتی قلبش درد میکرد کی سنگینیاشو از روش برمیداشت؟
_میفهمم هیونگ...
هوسوک به طرف دیگه کاناپه رفت، روش نشست، آرنجش رو روی زانوهاش قرار داد، دستش رو زیر چونهش گذاشت و به حرفاش ادامه داد:
_یه وقتایی که واسه خودم توی گوشی الکی چرخ میزدم بدون اینکه حواسم باشه میرفتم توی پیجش بیاختیار بود. پستاش رو میدیدم، حس میکردم بدون من خوشحاله، بدون من یه زندگی بهتری رو داره ولی همیشه یه صدایی یه گوشه از ذهنم بهم میگفت: «هوسوکا، اون متظاهر خوبیه! داره از لحظات خوب زندگیش پست میذاره تا ثبتشون کنه مگه نمیدونی آدما خوشی رو زود فراموش میکنن و غم رو هر روز دوره؟ بذار روزهای خوشش رو ثبت کنه تو هم از دیدنشون لذت ببر شاید بتونی قلب بیقرارتو آروم کنی.» میبینی تهیونگ من همینقدر ابلهم! و بیشتر از چیزی که به نظر میرسه عاشقم.
پسر کوچیکتر نیمرخ هیونگش زل زد و آب دهنش رو قورت داد.
تصویر جونگکوک از جلوی چشماش کنار نمیرفت. ونسان با چشمایی بیحس که هر چقدرم اگه بهش خیره میشد نمیتونست غم وجودش رو ببینه شبیه کسی به نظر میرسید که دیگه احساسی نداره.
جونگکوکی که چشماش غم رو بازتاب میکردن و لبهاش هر از چندگاهی به خنده باز میشدن از دست رفته بود، روح غمگینش تبدیل به قاصدکی شد که جسمش رو به مقصد آسمون به امید راهایی ترک کرد و کالبد سردی رو روی زمین به جا گذاشت که درست شبیه سنگ به نظر میرسید.
_فکر میکنی باهم توی رابطهن؟
تهیونگ به آرومی از هوسوک پرسید اما از جوابش میترسید، هر دوشون میترسیدن.
YOU ARE READING
Van Gogh was his god! • [Completed]
Fanfiction•Name: Van Gogh was his god! •Couple: Vkook •Sub couple: Hopemin •Writer: Amara •Genre: Romance, Angst, smut •Channel: @papacita01 ~•Teaser: _چرا هیچ وقت از ته دلت نمیخندی؟ از اون لبخندهایی که به چشمات میرسن و برق خوشحالی رو توشون روشن میکنن! سرش ر...