Part 24: I'm your home!

1.1K 247 210
                                    

توی تاریکی به سختی کلید رو داخل قفل در کرد. در با صدای قیژی باز شد، نگاهش داخل فضای نیمه تاریک خونه که به لطف آباژور کنار کاناپه و نور کمی که داشت روشن شده بود چرخید. کفش‌هاش رو از پاش درآورد، گوشه‌ای رهاشون کرد و رو فرشی‌هاش رو پوشید.

_ویلیام؟ سانمی؟

_اومدی؟

با شنیدن صدای دختر لبخندی زد، با قدم‌های بلند خودش رو بهش رسوند و در آغوش کشیدتش.

_کل روز رو ندیدمت نمیگی دلم برات تنگ میشه؟

_باز لوس شدی...

جیمین لبخندی زد، بوسه‌ای روی موهاش نشوند و عطرش رو به سینه‌ش فرستاد، عطر وانیل شامپویی که همیشه روی موهاش بود حس آرامش عجیبی رو بهش منتقل میکرد.

_ویلیام خوابه؟

سانمی از آغوشش بیرون اومد و بخشی از موهاش رو پشت گوشش فرستاد.

_خواب؟ از وقتی اومدم خونه نبود اصلا!

مرد که با شنیدن این حرف سر جاش ثابت مونده بود، پلکی زد و با بهت پرسید:

_چی؟ خونه... نیست؟

_آره از ساعت ده که اومدم خونه نیست.

نگاهی به ساعت ظریف دور مچش انداخت و ادامه داد:

_الان ساعت یکه... نباید خونه میبود؟

نگرانی زیر پوستش خزید و ضربان قلبش بالا رفت، میدونست نباید اجازه میداد تنها بیرون بره اما فکر میکرد که حالش نسبت به گذشته بهتره و امکان نداره کاری بکنه. آب دهانش رو قورت داد و به سرعت به سمت اتاقش رفت، دستگیر در رو به سمت پایین کشید، دستش رو روی کلید برق گذاشت و روشنش کرد، نور کمی فضای بزرگ اتاق رو از تاریکی درآورد، دیوارهای یک دست سفید رنگی اتاق داشت، روتختیش مرتب بود و همه وسایل درست شبیه وقتی که خودش مرتبشون کرده بود به نظر میرسیدن، اخمی بین دو ابروش نشست. دوباره نگاهش رو داخل اتاق چرخوند که با دیدن دفترچه‌ای زیر تخت روی زانوهاش نشست، به طرفش رفت دفترچه رو برداشت و بدون خوندن بخش اولش دنبال آخرین نوشته گشت، با پیدا کردن صفحه مورد نظرش چشم‌هاش دست خط کره‌ای پسر رو دنبال کردن هر جمله‌ای که از زیر نگاهش میگذشت باعث فشرده شدن بیشتر قلبش میشد.
وقتی به آخرین خط رسید، نگرانی و اضطرابش اونقدر زیاد بود که به سرعت از جاش بلند شد، در حین راه رفتن پاش به لبه‌ی صندلی گیر کرد و زمین خورد، درد داخل مچ پاش پیچید اما اون لحظه هیچ چیز اهمیتی نداشت؛ به سرعت از در خونه خارج شد و به صدای متعجب سانمی که اسمش رو صدا میزد، توجه نکرد.
داخل ماشینش نشست و به سمت بیمارستان نزدیک ساحل روند مطمئن نبود که میتونه ویلیام رو اونجا پیدا کنه؛ شاید واقعا پسر قصد خودکشی نداشته و فقط دوباره خونه رو ترک کرده اما ترس از اینکه دیر کرده باشه و ویلیام رو از دست داده به دیوار‌های جمجمه‌ش چنگ مینداخت و شعله‌ی اضطراب وجودش رو بیشتر میکرد.
با گذشت چند دقیقه و رانندگی نه چندان محتاطانه‌ش ماشین رو نزدیک بیمارستان پارک کرد، با دو خودش رو به بخش پذیرش رسوند.

Van Gogh was his god! • [Completed]Where stories live. Discover now