با صدای رعد و برق از جا پرید، تمام بدنش از عرقش خیس شده بود و قفسه سینهش به خاطر خوابی که دیده بود بالا پایین میرفت، دستش رو روی جناغ سینهش گذاشت حس تپش قلبش زیر انگشتهاش باعث میشد به یاد بیاره زندگی کردن چقدر سخته و ادامه دادن این راه چقدر طاقت فرساست...
کابوسی که حالا دوباره سایهش رو روی تنش انداخته بود، باعث شد خاطرات گذشته رو به یاد بیاره."فلش بک؛ 10 فوریه 2010"
صدای فریاد تههی توی خونه طنین انداز شد و تهیونگ مثل همیشه بیتفاوت به صفحهی گوشیش زل زد انگار که چیزی نشنیده یا اتفاقی نیوفتاده دلش نمیخواست دوباره با پدرش درگیر شه و حتی حوصله دعواهای همیشگی رو هم نداشت.
برای یک لحظه خونهی کوچیکشون در سکوت فرو رفت اما با صدای شکستن چیزی پسر آهی کشید، خونسرد از جاش بلند شد و با قدمهای آهسته و آرومش خودش رو به چهارچوب در اتاق رسوند، دستش رو بالا آورد، روی در کوبید و بعد از چند ثانیهی کوتاه بازش کرد.
با وارد شدنش به اتاق نگاهش روی اطراف چرخید و با دیدن خواهرش روی زمین اخمی کرد.
_تههی؟ چی شده؟
_ببرش بیرون تهیونگ. نمیخوام ببینمش!
به سمت مرد رفت، فاصله بینشون رو کم کرد و توی صورتش غرید:
_زدیش؟
_چیزیو به زبون آورد که نباید میاورد، میخواست کاریو بکنه که نباید انجامش بده توقع داشتی تشویقش کنم؟
_حق نداشتی اینکارو بکنی وقتی حتی بهش اهمیتیم نمیدی، وقتی هر روز توی این خونه تنهاست و فقط میتونه به دبیرستانش بره و برگرده.
_مگه کار دیگهای هم باید انجام بده؟ اون باید پزشکی قبول شه تو نتونستی ولی تههی میتونه.
تهیونگ از پدرش فاصله گرفت، به سمت خواهرش که هنوز روی زمین افتاده بود و اشک میریخت رفت، موهای توی صورتش رو کنار زد، سر انگشتش رو روی گونهش کشید، دستش رو زیر زانوش برد و از روی زمین بلندش کرد.
_ببرش توی اتاقش!
پسر بزرگتر بدون هیچ حرفی از چهار چوب در گذشت و به سمت اتاقشون رفت، تههی بیشتر از چیزی که به نظر میرسید سبک بود و این کمی باعث نگرانی تهیونگ میشد. در رو به سختی باز کرد و دختر رو روی تختش گذاشت.
_بهتره لباست رو عوض کنی بیرون هوا سرده!
دختر که تا اون لحظه سرش پایین بود به آرومی نگاهش رو روی چهرهی زیبای برادرش چرخوند و لبخندی زد:
_منو میبری بیرون؟
_میخواستی مینگی رو ببینی نه؟
کمی گونههاش رنگ گرفتن و خجالت زده سرش رو بالا پایین کرد.
YOU ARE READING
Van Gogh was his god! • [Completed]
Fanfiction•Name: Van Gogh was his god! •Couple: Vkook •Sub couple: Hopemin •Writer: Amara •Genre: Romance, Angst, smut •Channel: @papacita01 ~•Teaser: _چرا هیچ وقت از ته دلت نمیخندی؟ از اون لبخندهایی که به چشمات میرسن و برق خوشحالی رو توشون روشن میکنن! سرش ر...