Part 28: The lost patient

1.2K 224 287
                                    

بوی خاک نم خورده داخل بینیش می­پیچید و لذت هوای صبح زیر پوست‌هاش رخنه کرده بود. قدم‌هاش رو به طرف گلفروشی که چند روزی می­شد بهش سر نزده بود، کشید؛ در رو باز کرد و داخل شد اما با دیدن فضای خالی لب‌هاش رو روی هم فشرد و نگاهش بین گل‌ها چرخی خورد.

_دنبال کی می­گردی عاشق پیشه؟

با شنیدن صدای پسر لبخندی زد. هر بار که خودش رو به اینجا می­رسوند لحظاتش رنگ شادی به خودشون می­گرفتن و تلخی افکارش به لطف شیرینی وجود پسر فرانسوی گلفروش پس زده می­شدن.

_دنبال یه پسر مو فرفری و جذاب!

_چیه ازش خوشت میاد؟

از کنارش رد شد، جعبه بین دست‌هاش رو روی میز گذاشت، مچ چپش رو زیر چونه‌ش زد و منتظر بهش نگاه کرد.

_تو که می­‌دونی من فقط دنبال آفتابگردونمم.

_حالا نمی­‌شه یه تخفیفی بدی و از این مو فرفری جذابم خوشت بیاد؟

_به مو فرفری بگو راه رسیدن به قلب عاشق پیشه سخت اما شدنیه.

با رگه‌هایی از خنده جملاتش رو تقدیم گوش‌های منتظر تیموتی کرد و به طرف گل‌های آفتابگردون رفت.

_این مو فرفری بیچاره رو واسه گلای آفتابگردونش می­خوای مردک وگرنه اصلا بهش نزدیکم نمی­‌شدی.

با دلگیری گفت و مشغول باز کردن جعبه وسایلی شد که تازه براش آورده بودن.

_از این ناراحتی که این چند روز نیومدم؟

_برای نیومدن تو ناراحت نیستم کودن جون! برای گلای آفتابگردونی ناراحتم که پژمرده شدن.

_واقعا نمی‌دونم مامانت وقتی تو رو حامله بوده چی خورده.

گرهی بین دو ابروی زیبای مو فرفری نشست و موهاش رو با نفسش به سمت بالا فوت کرد تا کمی از جلوی چشم­‌هاش کنار برن.

_احتمالا همونی که مامان تو خورده!

تهیونگ لب‌هاش کمی از هم باز شدن، ابروهاش رو بالا برد و نگاه متعجبش رو به چشم‌های تیموتی داد.

_اونطوری نگام نکن احمق.

_زبونت...

_خودم می­دونم!

با لحن از خودمتشکر و مغروری گفت.

_بهم ده شاخه آفتابگردون می‌دی؟

_چشم، شما جون بخواه!

_بسه...

دو انگشتش رو روی چشم‌هاش گذاشت و با صدای بلندی خندید. با به یاد آوردن این­که به تیموتی نگفته ونسان رو پیدا کرده، روی صندلی روبروی میزش نشست و همونطور که چشم‌هاش مشغول دیدن این بودن که چطور دست‌های مرد گلفروش با مهارت بالا و ظرافت گل‌ها رو کنار هم می­‌چینه، گفت:

Van Gogh was his god! • [Completed]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora