part 9: The Beginning of the End

2.5K 471 403
                                    

 
پاش هنوز هم درد میکرد؛ دلش میخواست هر چی دم دستش میاد رو محکم روی مچش بکوبه، اونقدر محکم که استخوانش برای همیشه خرد بشه و دیگه درد نکنه اما خوب به یاد داشت قبلا وقتی راجع به بیماری ها تحقیق میکرد به یک مطلبی برخورده بود:

"درد خیالی یا درد فانتوم، احساسی که یک شخص در رابطه با اندام یا عضویی که به طور فیزیکی جزئی از بدن نیست تجربه میکند. اما درد خیالی نیست، بیمار واقعا درد میکشد."

ونسان برای لحظه‌ای فکر کرد اگر مچ پاش رو قطع یا خرد کنه بعدا قراره همچین دردی رو بچشه.
درد، درده... فقط نوع تجربه کردنش برای هر فرد متفاوته. گاهی جسم درد میکشه و گاهی روح...
جورابش رو در آورد و به پای ورم کرده‌ش خیره شد، نگاهش روی انگشت‌های پاش سر خورد و باز هم درد کشید اما این بار به خاطر انگشتی که جاش بین تمام انگشتانش خالیه، از نبودش درد کشید. ولی این درد خیالی‌ای بود که احساس نمیشد...

آهی کشید و سعی کرد با فشار دادن چهار انگشت پاش بهم کمی خودش رو آروم کنه.

در بعد از چند ضربه ای که بهش خورد باز شد، ونسان که فکر میکرد هوسوکه جورابش رو پاش نکرد و منتظر حرفی از طرف هیونگش بود اما با شنیدن صدای ونته متعجب به سمتش برگشت و دستش ناخودآگاه روی انگشت‌های پاش قرار گرفت تا نبود یکیشون رو مخفی کنه.

_کوچیکتر که بودم یادمه مادرم هر بار که پام پیچ میخورد توی آب گرم ماساژش میداد تا دردش کمتر بشه.

با کنجکاوی از پشت بهش خیره شد و پرسید:

_کمتر میشد؟

_نمیدونم به خاطر لمسهاش بود یا آب گرم اما وقتی کارش تموم میشد و پام رو بین حوله ی داغ میپیچید دردی که حس میکردم آروم تر میشد. به خاطر همین تصمیم گرفتم این کار رو برای تو هم بکنم. شاید دردت کمتر بشه!

_ونته... درد کمتر نمیشه، این تویی که یاد میگیری تحملش کنی.

به سمت پسر کوچیکتر برگشت و گوشه‌های لبش بالا رفتن:

_درسته! حالا میخوام کاری کنم که تحمل دردت برات راحت‌تر بشه ونسان.

بالای سر پسر ایستاد و ظرف سفید رنگ بین دستش رو روی زمین گذاشت.

_باید بشینی روی تخت.

دستش رو زیر بازوی پسر کوچیکتر برد، از روی زمین بلندش کرد و بهش کمک کرد تا لبه‌ی تخت بشینه.

ونسان که از نشون دادن ضعفش خجالت میکشید، سرش رو به طرف پنجره‌ای که پرده‌هاش کشیده بودن برگردوند و لب پایینش رو به دندون کشید.

_خب اول باید پات رو...

وقتی مچ پای ونسان بین دست‌هاش قرار گرفت، چشم‌هاش روی انگشت‌های پاش قفل شدن و بغض به گلوش هجوم برد. انگشت شست و اشاره‌ش روی جای خالی انگشت کوچیک پای راستش گذاشت، نمیتونست نبود یکی از انگشت‌هاش رو باور کنه حتی وقتی جای خالیش رو لمس میکرد.

Van Gogh was his god! • [Completed]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora