Part 43: Grey world

770 145 83
                                    

ونسان خیره به آسمان بود، هر بار که به سقف بالای سرش نگاه می­کرد افکارش ناخودآگاه بین خاطرات رخنه کرده درون وجودش چرخ می­خوردن. کودکیش رو به خاطر میاورد، پدرش رو کسی که روزهای کوتاهی رو باهاش سپری کرده. مادرش اما متفاوت بود، اون زن دردهای زیادی رو بهش بخشید زخم­‌هایی که ردشون نه تنها روی روحش بلکه روی جسمش هم باقی موند.
حقیقت این بود که هیچ راه فراری از غم و درد نیست همون‌طور که شادی به آرومی از پنجره وارد زندگیت می­‌شه غم هم خودش رو بین لحظاتت جا می­کنه و کنارت باقی می­مونه.
چمدون وسایلش رو چند دقیقه پیش کاملا جمع کرده بود، دلش نمی­خواست با کسی خداحافظی کنه پس فقط یه نامه براشون گذاشته بود، آه عمیقی از بین لب­هاش بیرون اومد، دستی به پیشونیش کشید و برای بار آخر اتاق رو از نظر گذروند، این­که هیچ کاری جزو تسلیم شدن از دستش برنمیومد آزاردهنده بود. چرا باید خط زندگیش انقدر سخت می­‌بود؟ نمی­‌دونست اما این بار تصمیم گرفته بود ازش فرار نکنه و بپذیرتش.

_واقعا می­خوای اینکار رو بکنی؟

نگاهش رو از آسمون گرفت، پرده رو کشید و به طرف مادرش برگشت.

_مامان می­دونم تمام این سال­ها چقدر سعی کردی که اون مرد باهام آشنا نشه اما دیگه راهی نداریم! بذار برم تا آزاد بشم و همه چیز تموم بشه.

یوران با چشم­های اشکی بهش خیره شد، نفس عمیقی کشید اشک­هاش رو پس زد و با لحن لرزونی جواب داد:

_جلوت رو نمی­گیرم اما این رو بدون که جلوی تهیونگ رو هم نمی­گیرم! اون پسر تنها کسیه که حتی بهتر از من هم می­تونه مراقبت باشه.

جونگکوک لبخندی به چهره­.ی غم زده­ش زد، سرش رو خم کرد و بوسه­‌ای روی گونه­‌ش به جا گذاشت:

_متاسفم که به خاطر من انقدر سختی کشیدی مامان...

زن که اشک­هاش گونه­‌هاش رو نقاشی می­کردن، سرش رو به طرفین تکون داد، دست­های پسرش رو بین انگشت­هاش گرفت، روی زمین زانو زد و گفت:

_من باید این رو بگم کوک! نتونستم مادر خوبی باشم، فقط بهت درد دادم اما جبرانش می­کنم. اجازه نمی­دم دیگه هیچ اتفاقی برات بیوفته می­دونم فرصتی برای پاک کردن اشتباه گذشته ندارم ولی می­تونم هنوز هم ازت محافظت کنم.

_مامان... بلند شو...

یوران سرش رو به طرفین تکون داد، احساس شرمندگی زیادی داشت، سال­‌های طولانی­‌ای پسرش رو زندانی کرده بود، لبخندش رو از روی لب­هاش برداشت، فرصت شیطنت­‌های بچگیش رو ازش گرفت و تنهایی رو بهش هدیه کرد.

_مادر بدی بودم! متاسفم.

جونگکوک که توقع این رفتار رو نداشت و اونقدر از دستش ناراحت نبود، کنارش روی زمین نشست، دست­‌هاش رو دور تن لرزون مادرش حلقه کرد و بوسه­‌ای روی موهاش زد تا آرومش بکنه:

Van Gogh was his god! • [Completed]Where stories live. Discover now