ونسان خیره به آسمان بود، هر بار که به سقف بالای سرش نگاه میکرد افکارش ناخودآگاه بین خاطرات رخنه کرده درون وجودش چرخ میخوردن. کودکیش رو به خاطر میاورد، پدرش رو کسی که روزهای کوتاهی رو باهاش سپری کرده. مادرش اما متفاوت بود، اون زن دردهای زیادی رو بهش بخشید زخمهایی که ردشون نه تنها روی روحش بلکه روی جسمش هم باقی موند.
حقیقت این بود که هیچ راه فراری از غم و درد نیست همونطور که شادی به آرومی از پنجره وارد زندگیت میشه غم هم خودش رو بین لحظاتت جا میکنه و کنارت باقی میمونه.
چمدون وسایلش رو چند دقیقه پیش کاملا جمع کرده بود، دلش نمیخواست با کسی خداحافظی کنه پس فقط یه نامه براشون گذاشته بود، آه عمیقی از بین لبهاش بیرون اومد، دستی به پیشونیش کشید و برای بار آخر اتاق رو از نظر گذروند، اینکه هیچ کاری جزو تسلیم شدن از دستش برنمیومد آزاردهنده بود. چرا باید خط زندگیش انقدر سخت میبود؟ نمیدونست اما این بار تصمیم گرفته بود ازش فرار نکنه و بپذیرتش._واقعا میخوای اینکار رو بکنی؟
نگاهش رو از آسمون گرفت، پرده رو کشید و به طرف مادرش برگشت.
_مامان میدونم تمام این سالها چقدر سعی کردی که اون مرد باهام آشنا نشه اما دیگه راهی نداریم! بذار برم تا آزاد بشم و همه چیز تموم بشه.
یوران با چشمهای اشکی بهش خیره شد، نفس عمیقی کشید اشکهاش رو پس زد و با لحن لرزونی جواب داد:
_جلوت رو نمیگیرم اما این رو بدون که جلوی تهیونگ رو هم نمیگیرم! اون پسر تنها کسیه که حتی بهتر از من هم میتونه مراقبت باشه.
جونگکوک لبخندی به چهره.ی غم زدهش زد، سرش رو خم کرد و بوسهای روی گونهش به جا گذاشت:
_متاسفم که به خاطر من انقدر سختی کشیدی مامان...
زن که اشکهاش گونههاش رو نقاشی میکردن، سرش رو به طرفین تکون داد، دستهای پسرش رو بین انگشتهاش گرفت، روی زمین زانو زد و گفت:
_من باید این رو بگم کوک! نتونستم مادر خوبی باشم، فقط بهت درد دادم اما جبرانش میکنم. اجازه نمیدم دیگه هیچ اتفاقی برات بیوفته میدونم فرصتی برای پاک کردن اشتباه گذشته ندارم ولی میتونم هنوز هم ازت محافظت کنم.
_مامان... بلند شو...
یوران سرش رو به طرفین تکون داد، احساس شرمندگی زیادی داشت، سالهای طولانیای پسرش رو زندانی کرده بود، لبخندش رو از روی لبهاش برداشت، فرصت شیطنتهای بچگیش رو ازش گرفت و تنهایی رو بهش هدیه کرد.
_مادر بدی بودم! متاسفم.
جونگکوک که توقع این رفتار رو نداشت و اونقدر از دستش ناراحت نبود، کنارش روی زمین نشست، دستهاش رو دور تن لرزون مادرش حلقه کرد و بوسهای روی موهاش زد تا آرومش بکنه:
YOU ARE READING
Van Gogh was his god! • [Completed]
Fanfiction•Name: Van Gogh was his god! •Couple: Vkook •Sub couple: Hopemin •Writer: Amara •Genre: Romance, Angst, smut •Channel: @papacita01 ~•Teaser: _چرا هیچ وقت از ته دلت نمیخندی؟ از اون لبخندهایی که به چشمات میرسن و برق خوشحالی رو توشون روشن میکنن! سرش ر...