Part 23: Endless darkness

1.1K 245 239
                                    

"27 می 2020"

دستش رو روی نوشته‌هایی که به لطف جوهر خودنویسش روی ورق به یادگار جا مونده بود، کشید و بغض رخنه کرده داخل گلوش رو فرو برد.
مادرش بهش پیامی داده بود، پیامی که داخلش به وضوح گفته شده بود باید عشقش رو به مقصد فراموشی ترک می­کرد.

هیچ کاری از دستش برنمیود توان جنگیدن با کسی که تک تک روزهای زندگی پناه تن بی‌پناهش بود رو نداشت چطور می­تونست مقابل مادری قرار بگیره که همه چیزش رو برای زندگیش به خطر انداخته بود؟ راهی جزو رفتن نداشت. جاده زندگیش همین جا از ونته جدا می­شد اما قلب بی‌گناهش چه تقصیری داشت؟ عشق؟ شاید...

از جاش بلند شد عضلات بدنش دچار گرفتگی شده بودن و درد رو داخل لگنش کاملا حس می­کرد، اخمی بین دو ابروش نشست، نفس عمیقی کشید و با قدم‌های شکسته و دردمندش به سمت کمدش رفت، تمام لباس‌هاش رو داخل ساکی که روز اول با خودش آورده بود، جمع کرد؛ اشک مزاحمی که از گوشه چشمش فراری شده بود رو با سر انگشت اشاره‌ش پاک کرد. نفس عمیقی کشید، نگاه سرگردونش روی دیوار‌های اتاقش بالا پایین شد، رویای زیبای شبانه‌ش به پایان رسیده بود و حالا باید به دنیای واقعیش برمی­گشت. رویای بهاری که برای مدت کوتاهی دونه‌ی امید رو درون قلبش کاشته بود به پایان رسیده بود و حالا باید به تنهایی راه زندگیش رو ادامه می­داد. تمام غم‌هاش رو داخل قلبش پنهان کرد، تصمیم گرفت به خاک بسپرتشون و خودش به تنهایی هر روزش رو صرف سوگواریشون کنه...

لب پایینش رو گاز گرفت تا صدایی دیگه از بینشون خارج نشه، با قدم‌هایی نالان به سمت چهارچوب در رفت، ساکش رو بین انگشت‌هاش فشرد و به سختی از اتاق خارج شد.

_امروز جئون جونگکوک برای همیشه به خاک سپرده شد... آخرین ذره‌های احساسش رو هم کشتن‌...

زیر لب زمزمه کرد، قدم‌هاش رو به اجبار روی زمین کشید و هر سانتی‌ متری که طی می­کرد درست مثل خراشی روی ماهیچه‌ی قلبش بود.

روبروی در اتاق ونته ایستاد، آب دهانش رو قورت داد، ساک رو گوشه‌ای گذاشت و در چوبی اتاق رو باز کرد. با دیدن رنگ سبز خاص اتاق لبخندی زد، خودش رو بالای سرش رسوند، به آرومی گوشه‌ی تخت نشست و ناخودآگاه انگشت‌هاش رو بین موهاش فرو کرد.

_خدانگهدار ماه شب‌های تاریک من...

خم شد و بوسه‌ای روی پیشونی صاف تهیونگ به جا گذاشت. لب‌هاش رو جایی نزدیک گوشش نگه داشت و به آرومی زمزمه کرد:

_منو فراموش کن و کسی رو پیدا کن که لایق عشقت باشه؛ گل آفتابگردونت رو پیدا کن! کسی که متعلق به تو باشه. من توی زندگیت دونه برفیم بین انبوهی از دونه‌ها... همونقدر تکراری و خسته کننده و حالا وقتشه با وزش باد از زندگیت محو بشم.

با نگاه شیشه‌‌ای و ابریش برای آخرین بار به چهره‌ی آروم ونته زل زد و تلخندی روی لب‌هاش جا خوش کرد.

Van Gogh was his god! • [Completed]Where stories live. Discover now