Part2: Once a month

3.8K 599 250
                                    

سپتامبر 2010
آدامسش رو باد کرد. نگاهی به اطراف انداخت، راهروها برعکس همیشه خالی بودن. لبخندی روی صورتش نشست، دست ونسان رو کشید و به سمت کلاس خالی رفتن. نگاهی به صورت پسر انداخت، رنگ پریده و گرفته به نظر میرسید. پلک‌هاش رو به آرومی بست تا ونسان رو مطمئن کنه مشکلی پیش نمیاد. روی یکی از میزها نشست، همزمان با تکون دادن پاهاش، کمی از موهای ظریفش رو بی هدف دور انگشت‌هاش پیچید و شروع به بازی باهاشون کرد.
دیوارهای کلاس رو از نظر گذروند و روی ترک بزرگی ثابت موند. اخمی کرد، اونجا فقط اسمش یه مدرسه شبانه‌روزی خوب بود اما بعضی از بخش‌های ساختمان اونقدر ترک داشتن که حتی به سالم بودنش هم باید شک میکردن. آدامسش رو دوباره باد کرد و بیخیال گفت:
_گاهی فکر میکنم الان سقف روی سرمون میریزه!
ونسان لبخندی زد. کنارش نشست، نگاهش رو درست مثل دختر به ترک‌های روی دیوار داد و سرش رو به آرومی تکون داد. بعد از چند ثانیه با لحنی که هیچ حسی رو بازتاب نمیکرد، گفت:
_"کاش مردم از عقلشون استفاده می‌کردن؛ حتی اگه به خاطر فکر کردن زیاد از دستش بدن."
پوزخندی زد و ترجیح داد سکوت کنه اما دختر که همچنان منتظر بود، وقتی دید حرفی نمیزنه با لحن شوخی گفت:
_الان با منم بودی؟
آروم با شونه‌ش به شونه‌ی ونسان کوبید.
_با همه بودم... اما بیشتر با اون احمق‌هایی که اذیت کردن من رو تفریح خودشون میدونن!
دختر اخمی کرد و با لحن دلگیری گفت:
_نباید به حرفاشون گوش بدی...
_ولی همه‌ش حقیقته من همون دیوانه‌ایم که با شنیدن بعضی صداها عصبانی میشم یا اعداد واسم رنگ مخصوصی دارن، همون دیوانه‌ای که دوباره داره یه زندگی تکراری رو نفس میکشه.
دختر صورت گرفته‌ی ونسان رو با دست‌هاش قاب گرفت، انگشت شستش رو به نرمی روی گونه‌ش کشید و با چشم‌های درخشانش به چشم‌های تیره‌ی پسر خیره شد.
_ونسان بودن چه اشکالی داره مگه؟ شاید همه دیوانه صداش میکردن اما تو که بهتر میدونی اون کی بود!
_ونسان؟
پوزخندی زد و از دختر فاصله گرفت.
_اون نه تنها خودش بدبخت بود بلکه منم بدبخت کرد... خود احمقم زندگیم رو به زندگیش گره زدم و حالا باید به پای بدبختی‌هاش بسوزم.
به سمت در خروجی کلاس رفت، دستش رو روی دستگیره گذاشت اما با شنیدن حرف دختر خشکش زد.
_میدونی ونسان توی یکی از نامه‌هاش برای برادش تئو چی نوشته بود؟
آب دهانش رو قوت داد و به سمتش برگشت.
_" من در دید اغلب مردم چگونه به نظر می‌رسم؟ یک فرد متوهم، یک فرد عجیب و غریب یا یک انسان نامطبوع، یا کسی که هیچ جایگاهی در جامعه ندارد و نخواهد داشت و خلاصه این‌که بی‌ارزش‌ترین موجود ممکن. حتی اگر کاملا هم این‌گونه باشد، یک روز کارهایم نشان می‌دهد که یک انسان عجیب و غریب و بی‌هویت چه‌ها در قلب خود داشته است." اگه فکر میکنی همون دیوانه‌ای هستی که دوباره داره یه زندگی تکراری رو نفس میکشه، پس حداقل توانایی‌هات رو به احمق‌های اطرافت نشون بده! این تنها لطفیه که میتونی به خودت بکنی...
تلخندی زد و سرش رو پایین انداخت:
_قول میدم یه روز بدبختی‌هام رو از تقویم زندگیم پاک میکنم و واقعا لبخند میزنم.
دختر هم از جاش بلند شد و با قدم‌های آرومش روبروش ایستاد، با دستش روی شونه‌ی چپش کوبید و گفت:
_اگر اون روز توی زندگیت نبودم، قول بده حداقل خبر خوشبختیت رو بهم بدی.
_وقتی امید واقعیم رو پیدا کردم، خبرش رو بهت میدم یوکی!
_خوبه دیوانه.
به آرومی خندیدن و اشک توی چشم‌هاشون رو نادیده گرفتن. غم‌هایی که روی قلب‌هاشون سنگینی میکرد رو توی صدای خنده‌هاشون ریختن تا فراموش کنن چقدر ناراحت و شکستن چون از یه جایی به بعد دیگه فقط دوام آوردن مهمه...

Van Gogh was his god! • [Completed]Where stories live. Discover now