Part 22: Sunflower

1.1K 251 92
                                    

بعد از تماسی که با جونگسوک داشت و فهمیدن اینکه جیمین و ونسان باهم زندگی می­کنن عصبی بود، عصبانیتی که وجودش رو در برگرفته بود اما با حرفایی که هوسوک بهش زده بود، کمی آروم شده بود و به یاد آوردن دلیلی که دنبال محل زندگی پسر میگشت، قدم­هاش رو به سمت گلفروشی تیموتی کشوند تا گل­‌های آفتابگردونی که می­خواست رو ازش بگیره.

پسر مو فرفری در حال سوت زدن و بستن دسته­‌ی گلی بود که صدای آویز بالا در، باعث شد سرش رو بلند کنه و چشم­‌هاش به نگاه نگران و غم زده­‌ی مرد گره بخوره.

_بازم که اینجایی عاشق پیشه!

_صد شاخه آفتابگردون می­خوام.

_اوهو... دیگه چی؟ می­خوای خودمم برات ببندم کنارش که ببری؟

_فقط آفتابگردونا رو می­خوام و لطفا زود باش.

تیموتی لیسی به لب پایینیش زد، ابروش رو کمی بالا فرستاد و نگاهی به سر تا پای پسر انداخت؛ کت خردلی رنگی رو روی پلیور قهوه­‌ایش به تن کرده بود و شلوار گشاد مشکی رنگی به پا داشت، موهاش برعکس همیشه آشفته به نظر می­رسیدن و نگاه لرزونش روی نقطه­‌ای ثابت نمی­‌ایستاد.

_چی شده ونته؟

نقاش نگاهی به ساعتش انداخت و با لحن عصبی­‌ای گفت:

_الان حوصله سوالاتو ندارم فقط گلا رو بهم بده.

_خب حالا... عصبی نشو! انگار چی گفتم. خوبه به یه بوسه دعوتت نکردم که اینطوری رفتار می­کنی مرتیکه دیوونه.

از پشت میز بیرون اومد، به سمت گلدون آفتابگردون­‌هاش رفت تا مطمئن شه گل­‌هاش کافی هستن.

_واقعا همه­‌ی آفتابگردونامو داری ازم می­گیری... چه گیری کردیما!

زیر لب غر زد، نگاهش رو به طرف نقاش به امید اینکه با حرفایی که زده باعث شده باشه بهش توجه کنه، برگردوند اما سکوتش باعث شد تیموتی آهی بکشه.
از جاش بلند شد، سبد گلی برداشت و دوباره به طرف گلدونش رفت. با آرامش گل­‌ها رو از آب خارج کرد، بهشون اسپری مخصوص زد و داخل سبد قرارشون داد.

_بیا عاشق پیشه گل­‌های آفتابگردونت رو برای آفتابگردونت ببر!

با شنیدن این جمله قلب ونته لرزید.

آفتابگردونش؟ حتی نمی­دونست که هنوز آفتابگردونش بود یا نه...

چندتا از اسکناس­‌های داخل کیف پولش رو روی میز گذاشت، دستاش رو دور سبد گل­ها حلقه کرد و می­خواست برشون داره که انگشت­‌های تیموتی روی دستش قرار گرفتن:

_نمی­دونم چه اتفاقی افتاده و چرا حواست سر جاش نیست ولی بذار بهت بگم اگه خودت رو فراموش کنی و برای به دست آوردن عشقت از تمام وجودت مایه بذاری وقتی به دستش آوردی دیگه چیزی ازت نمونده که بخوای کنارش باشی. تلاش کن اما خودت رو این وسط از دست نده!

Van Gogh was his god! • [Completed]Where stories live. Discover now