بعد از تماسی که با جونگسوک داشت و فهمیدن اینکه جیمین و ونسان باهم زندگی میکنن عصبی بود، عصبانیتی که وجودش رو در برگرفته بود اما با حرفایی که هوسوک بهش زده بود، کمی آروم شده بود و به یاد آوردن دلیلی که دنبال محل زندگی پسر میگشت، قدمهاش رو به سمت گلفروشی تیموتی کشوند تا گلهای آفتابگردونی که میخواست رو ازش بگیره.
پسر مو فرفری در حال سوت زدن و بستن دستهی گلی بود که صدای آویز بالا در، باعث شد سرش رو بلند کنه و چشمهاش به نگاه نگران و غم زدهی مرد گره بخوره.
_بازم که اینجایی عاشق پیشه!
_صد شاخه آفتابگردون میخوام.
_اوهو... دیگه چی؟ میخوای خودمم برات ببندم کنارش که ببری؟
_فقط آفتابگردونا رو میخوام و لطفا زود باش.
تیموتی لیسی به لب پایینیش زد، ابروش رو کمی بالا فرستاد و نگاهی به سر تا پای پسر انداخت؛ کت خردلی رنگی رو روی پلیور قهوهایش به تن کرده بود و شلوار گشاد مشکی رنگی به پا داشت، موهاش برعکس همیشه آشفته به نظر میرسیدن و نگاه لرزونش روی نقطهای ثابت نمیایستاد.
_چی شده ونته؟
نقاش نگاهی به ساعتش انداخت و با لحن عصبیای گفت:
_الان حوصله سوالاتو ندارم فقط گلا رو بهم بده.
_خب حالا... عصبی نشو! انگار چی گفتم. خوبه به یه بوسه دعوتت نکردم که اینطوری رفتار میکنی مرتیکه دیوونه.
از پشت میز بیرون اومد، به سمت گلدون آفتابگردونهاش رفت تا مطمئن شه گلهاش کافی هستن.
_واقعا همهی آفتابگردونامو داری ازم میگیری... چه گیری کردیما!
زیر لب غر زد، نگاهش رو به طرف نقاش به امید اینکه با حرفایی که زده باعث شده باشه بهش توجه کنه، برگردوند اما سکوتش باعث شد تیموتی آهی بکشه.
از جاش بلند شد، سبد گلی برداشت و دوباره به طرف گلدونش رفت. با آرامش گلها رو از آب خارج کرد، بهشون اسپری مخصوص زد و داخل سبد قرارشون داد._بیا عاشق پیشه گلهای آفتابگردونت رو برای آفتابگردونت ببر!
با شنیدن این جمله قلب ونته لرزید.
آفتابگردونش؟ حتی نمیدونست که هنوز آفتابگردونش بود یا نه...
چندتا از اسکناسهای داخل کیف پولش رو روی میز گذاشت، دستاش رو دور سبد گلها حلقه کرد و میخواست برشون داره که انگشتهای تیموتی روی دستش قرار گرفتن:
_نمیدونم چه اتفاقی افتاده و چرا حواست سر جاش نیست ولی بذار بهت بگم اگه خودت رو فراموش کنی و برای به دست آوردن عشقت از تمام وجودت مایه بذاری وقتی به دستش آوردی دیگه چیزی ازت نمونده که بخوای کنارش باشی. تلاش کن اما خودت رو این وسط از دست نده!
YOU ARE READING
Van Gogh was his god! • [Completed]
Fanfiction•Name: Van Gogh was his god! •Couple: Vkook •Sub couple: Hopemin •Writer: Amara •Genre: Romance, Angst, smut •Channel: @papacita01 ~•Teaser: _چرا هیچ وقت از ته دلت نمیخندی؟ از اون لبخندهایی که به چشمات میرسن و برق خوشحالی رو توشون روشن میکنن! سرش ر...