گرمای آب درست مثل مرهمی روی گرفتگی عضلاتش قرار میگرفت و احساس بدی که داشت رو کمتر میکرد. سرش رو به دیوار تکیه داد و بدنش رو به لبه وان چسبوند، پلکهاش روی هم افتادن و آرامش زیر پوستش خزید. بیشتر از هر زمانی وقتی که داخل حمام بود ذهنش و جسمش، آرامش رو احساس میکردن. تمام روزهای تنهاییش وقتی که کسی رو نداشت زیر دوش با خودش حرف میزد، خودش رو در آغوش میکشید و به لطف گرمای آب احساسات منفی نشسته روی تنش رو پاک میکرد.
با صدای در پلکهاش رو به سختی از هم فاصله داد و به تهیونگی که با بالا تنه برهنه کنار وان ایستاده بود، زل زد. مرد چهارپایهای که داخل حموم بود رو برداشت و درست جایی که ایستاده بود گذاشت، روش نشست، انگشتهاش روی شونههای مو مشکی قرار گرفتن و به آرومی عضلاتش رو ماساژ دادن. با هر حرکت و فشاری که انگشتهای ونته به تن دردمند ونسان وارد میکردن آرامش بیشتری جسم پسر رو دربرمیگرفت.
_خوبه؟
_اوهوم...
ونسان با لذت به آرومی زمزمه کرد و حتی زحمت فاصله دادن چشمهاش رو هم به خودش نداد.
مرد درست مثل پیانیست حرفهای انگشتهاش رو روی تن ونسان به حرکت درمیاورد و گرفتگی عضلاتش رو برطرف میکرد.بعد از گذشت دقایق مو مشکی که احساس خستگی کمتری داشت چشمهاش رو باز کرد و به چهرهی منتظر ونته خیره شد:
_متشکرم.
_بهتری؟
_خیلی زیاد... دستات معجزه میکنن چه وقتی که روی بوم مشغول نقاشی کشیدنن چه وقتی دارن تن من رو لمس میکنن.
سرش رو پایین برد و بوسهای روی سر انگشتهای کشیده تهیونگ زد.
_حالا وقتشه موهات رو بشورم.
_مگه بچهم؟
_نه ولی من دوست دارم اون تارهای ابریشمی دور انگشتهام بپیچن.
شامپوای که رایحهی وانیل داشت رو از قفسه برداشت، کمی روی کف دستهاش ریخت و بهم مالیدشون تا کف کنه، انگشتهاش رو به طرف پوست سر پسر برد، شروع به ماساژ دادن سرش کرد و موهاش رو با آرامش و دقت به شامپو آغشته کرد.
_نظرم عوض شد همیشه تو موهام رو بشور!
مرد خندید، انگشتهاش رو به طرف پایین موهاش برد و روی ساقههاشون به خوبی شامپو زد، دوش آب رو برداشت، دماش رو تنظیم کرد، روی سر ونسان گرفت و مشغول شستن موهای نرم و مشکی رنگی که افسار قلبش رو در دست داشتن، شد. وقتی کاملا موهاش رو شست آب رو بست و کنار وان زانو زد تا روبروی صورت پسر قرار بگیره:
_همیشه موهاتو من میشورم آفتابگردون.
ونسان به چهرهش خیره شد، دستش رو روی گونهش کشید، انگشتش به آرومی به سمت لبهاش رفت و همون طور که پوست لبش رو لمس میکرد، گفت:
YOU ARE READING
Van Gogh was his god! • [Completed]
Fanfiction•Name: Van Gogh was his god! •Couple: Vkook •Sub couple: Hopemin •Writer: Amara •Genre: Romance, Angst, smut •Channel: @papacita01 ~•Teaser: _چرا هیچ وقت از ته دلت نمیخندی؟ از اون لبخندهایی که به چشمات میرسن و برق خوشحالی رو توشون روشن میکنن! سرش ر...