Part 41: The snowy day

753 164 51
                                    

گرمای آب درست مثل مرهمی روی گرفتگی عضلاتش قرار می‌گرفت و احساس بدی که داشت رو کمتر می­‌کرد. سرش رو به دیوار تکیه داد و بدنش رو به لبه وان چسبوند، پلک­‌هاش روی هم افتادن و آرامش زیر پوستش خزید. بیش­‌تر از هر زمانی وقتی که داخل حمام بود ذهنش و جسمش، آرامش رو احساس می­‌کردن. تمام روزهای تنهاییش وقتی که کسی رو نداشت زیر دوش با خودش حرف می­‌زد، خودش رو در آغوش می­‌کشید و به لطف گرمای آب احساسات منفی نشسته روی تنش رو پاک می­‌کرد.

با صدای در پلک­هاش رو به سختی از هم فاصله داد و به تهیونگی که با بالا تنه برهنه کنار وان ایستاده بود، زل زد. مرد چهارپایه­‌ای که داخل حموم بود رو برداشت و درست جایی که ایستاده بود گذاشت، روش نشست، انگشت­‌هاش روی شونه­‌های مو مشکی قرار گرفتن و به آرومی عضلاتش رو ماساژ دادن. با هر حرکت و فشاری که انگشت­‌های ونته به تن دردمند ونسان وارد می­‌کردن آرامش بیش­تری جسم پسر رو دربرمی­‌گرفت.

_خوبه؟

_اوهوم...

ونسان با لذت به آرومی زمزمه کرد و حتی زحمت فاصله دادن چشم­هاش رو هم به خودش نداد.
مرد درست مثل پیانیست حرفه­‌ای انگشت­‌هاش رو روی تن ونسان به حرکت درمیاورد و گرفتگی عضلاتش رو برطرف می­کرد.

بعد از گذشت دقایق مو مشکی که احساس خستگی کمتری داشت چشم­‌هاش رو باز کرد و به چهره­‌ی منتظر ونته خیره شد:

_متشکرم.

_بهتری؟

_خیلی زیاد... دستات معجزه می­کنن چه وقتی که روی بوم مشغول نقاشی کشیدنن چه وقتی دارن تن من رو لمس می­کنن.

سرش رو پایین برد و بوسه­‌ای روی سر انگشت­‌های کشیده تهیونگ زد.

_حالا وقتشه موهات رو بشورم.

_مگه بچه­‌م؟

_نه ولی من دوست دارم اون تارهای ابریشمی دور انگشت­هام بپیچن.

شامپوای که رایحه­‌ی وانیل داشت رو از قفسه برداشت، کمی روی کف دست­هاش ریخت و بهم مالیدشون تا کف کنه، انگشت­‌هاش رو به طرف پوست سر پسر برد، شروع به ماساژ دادن سرش کرد و موهاش رو با آرامش و دقت به شامپو آغشته کرد.

_نظرم عوض شد همیشه تو موهام رو بشور!

مرد خندید، انگشت­هاش رو به طرف پایین موهاش برد و روی ساقه­‌هاشون به خوبی شامپو زد، دوش آب رو برداشت، دماش رو تنظیم کرد، روی سر ونسان گرفت و مشغول شستن موهای نرم و مشکی رنگی که افسار قلبش رو در دست داشتن، شد. وقتی کاملا موهاش رو شست آب رو بست و کنار وان زانو زد تا روبروی صورت پسر قرار بگیره:

_همیشه موهاتو من می­شورم آفتابگردون.

ونسان به چهر­ه­‌ش خیره شد، دستش رو روی گونه­ش کشید، انگشتش به آرومی به سمت لب­هاش رفت و همون طور که پوست لبش رو لمس می­کرد، گفت:

Van Gogh was his god! • [Completed]Where stories live. Discover now