پارت نهم
"میدونی،آدمها یه جور گاوصندوقن،خزانهای از رازها و آرزوها.بعضیا خشونت به خرج میدن،ولی من نرمش رو ترجیح میدم..."
-لی باردوگو*
دستمو تو کیسهی کوچیک کنار پام میبرم تا یکی دیگه بردارم و با گذاشتن آخرین تکهی شیرینی تو دهنم خیلی ناخودآگاه سر انگشتامو با زبونم خیس میکنم تا شیره و چسبناکی از روشون پاک بشه،
مدادمو از لای دفترم برمیدارم مادامی که بادام لای دندونام خرت خرت صدا میده و خرد میشه،از نو شروع به طرح زدن میکنم،
قبول دارم که زیادی رو طرح اولیه وسواس به خرج میدم اما تمامی هیجان تابلو به همینشه،که تصمیم بدی چی رو کجا قرار بدی و مدلت چه شکلی به تماشاگرانش خیره بشه،
مارگاریتا تورنابوئونی ام یه چالش بود واسه خودش،همونقدر بزرگ و عجیب که آنتونیو بود،
کم تابلو نکشیدم اما لازمه دوباره توضیح بدم این مورد چقدر خاصه؟زن جوان سیمای خردمند و خوشایندی داره،دوست دارم بیننده بتونه متوجه هوش و ذکاوت،و صد البته شیرینی منش و رفتارش بشه،اینه که از صبح تا الان فکر میکردم اگر ازش بخوام به من مستقیم خیره بشه مدلش بهتر از آب دربیاد،
پریروز هم که دوباره به عمارت رفته بودم تا ملاقاتش کنم،تمام مدت ازش خواستم که تمامی ژست هاش رو با نگاه مستقیم به من عملی کنه و اونجا این ایده به ذهنم نرسید که سمت نگاهش رو عوض کنم و به فکر فیگور سه چهارمش هم باشم،
الان که یه گوشهی خیابون نشستم و بی توجه به مردم کارمو میکنم تو صفحهی سی ام نقاشیام به این ایده رسیدم و بیشتر میپسندمش،
پس دست به کار میشم،
فیگور کلی ای از یک زن رو میکشم که به جایی در سمت چپ خودش خیره شده و لبخند محوی کنج لبش نشسته،دستهاش با متانت لبهی پنجره رو گرفتن و تو ذهنم فرض میکنم که تاج ساده ای از گل های بهاری داره،طره های ظریف و پیچان گیس هاش با لطافت رو شونه هاش ریختن و شال توری شیری رنگی اونا رو نصفه پوشونده،خیلی ساده و سرسری چین و تور لباسش رو شکل میدم و کامل به این فکر میکنم که حالا مارگاریتا جوری به نظر میرسه انگار در انتظار کسی یا چیزیه،
چون من اینطوری درباره ش فکر میکنم،وقتی باهام حرف میزنه انگاری که از اوضاع دور و برش کلافه و خسته ست،مدام بهانهی شرق رو از پسرداییش میگیره و از خاطرات اونجا برام میگه،
میگه که اینجا با اونچه که در حافظه ش بوده خیلی فرق داره،
و نمیتونه با مردم راحت باشه،
اینه که من فکر میکنم مارگاریتا تورنابوئونی قطعا یه نمونهی زنده از الهه پرسیفونه ست،
جوری که بودن توی فلورانس رو دوست داره اما هوای جایی به سرش میزنه که اونور دریاهاست،
جوری که عاشق قفسشه اما به دوردست فکر میکنه،
و جوری که نهایتا لبخند میزنه تا باغ هایی که اینجا دوره ش کردن شاداب بمونن و نخشکن،
منو کاملا یاد معشوقهی هیدیز میندازه...
YOU ARE READING
He was my Mona Lisa || TaeKook ~ Completed
Fanfictionدستیار رافائل سانتسیوی کبیر بودن، جونگوک جوان رو چند قدم به آرتیست شدن نزدیکتر کرده، اون با پسر لئوناردو داوینچی معاشرت میکنه، و نقاشی تو خونشه، به نظر میاد همه چیز آرومه تا اینکه سر و کلهی یه تاجر شرقی به زندگیش باز میشه، وینسنت کیم، که مخفیانه...