29

710 158 88
                                    

پارت سوم

«تو قلب خیلی بزرگ و مهربونی داری ولی سعی کن سر هیچ کس تلاش بیش از حد نکنی، چون قراره خودتو ناراحت بکنه، قلب قلب قلب.»
- از خواهرم
*

«پارت نه- پشت بوم، محل زندگی جونگوک»

«چه فکرای اشتباهی؟»
وقتی اینو میگه به وضوح اشتیاق رو توی صداش حس می‌کنم،
ناراحتم که فکر می‌کنی من قرار بود از تنهایی درت بیارم جونگوک،
شاید کاری کنم که به دنبالش تنها‌تر از قبل بشی، ولی من به فرشته‌هام قول دادم، نمی‌تونم پا پس بکشم. معذرت می‌خوام.

و بهش میگم که کی‌ام و چه کاره‌ام و اینجا چی کار می‌کنم.

جالبه که تلاشی برای پنهون کردن احساسات واقعیش انجام نمیده. ترس، انزجار و بعد بی‌تفا‌وتی یک به یک رو صورتش به اجرا درمیان، با خودم فکر می‌کنم که اون اسسین خوبی می‌تونست بشه، تا اینکه ماهیت و حق بودن اعمال من به اسم فرقه رو زیر سوال می‌بره، و نظریه‌ام رو نقض می‌کنه. به طبیعتش همین میاد، که باز هم تحت هیچ شرایطی به مرگ کسی راضی نشه، نه نه...اون هیچ‌جوره اسسین خوبی نمیشه، حرفمو پس می‌گیرم.

«چرا اون کشیش رو کشتی وینسنت؟»

یه فکر کاملا بی‌ربط:
اسم واقعی من، با همین لحن و با همین صدا...یعنی چه‌طوری به گوش می‌رسه؟
اما بعد به یاد میارم که چرا اینجام.

«چون اونا برادرای منو به قتل رسوندن...»

———

شاید با سر هم کردن این دروغ که کورسی خودشو با اسم ایل دونو خالی میکنه، یه خرده زیاده‌روی کردم. نه از این بابت که دروغ بود ها، نه...مطمئنم از این به بعد اون خوک هر چی بیشتر این پسر رو ببینه، دوباره میل و اشتیاق قدیمیشو بهش به دست میاره، ناراحتیم از این جهت بود که با دیدن صورت گچی جونگوک دلم هری ریخت، رنگ به چهره‌اش نمونده بود.
چرا اینقدر بدجنسم باهاش؟؟؟
نمی‌تونم مستقیم تو چشماش نگاه کنم، پس برگشتن به داخل اتاقش رو برای فرار از این تماس چشمی انتخاب می‌کنم( اگه یادتون باشه جونگوک به عقل تهیونگ بابت این کارای عجیب غریب شک کرده بود اون لحظه).

———

چرا فکر می‌کردم جونگوک رو میشه با پول خرید؟
عزت نفس این پسر حروم‌زاده بالاتر از این حرفاست.

«من چی توام؟!»
وقتی یه قدم به سمتم میاد و این کلمات به زور از لابه‌لای لب‌های به هم فشرده‌ش خارج میشن، قلبم...مثلا چه میدونم...میاد تو دهنم؟ تند می‌زنه؟ مریض میشه؟!
پوففففف، من الان از این بشر ترسیده‌ام؟ اگه نه پس این چه بلاییه که به سرم اومده؟
لعنت موقع جواب دادن لکنتم می‌گیره.
راستی یه چیزی راجع به جونگوک، حالا که بهش فکر می‌کنم مطمئن میشم که اون خودشم گاهی اوقات زبونش گیر می‌کنه، مختص مکالماتش با من نیست، هر از گاهی اینطوری میشه حرف زدنش.

He was my Mona Lisa || TaeKook ~ CompletedWhere stories live. Discover now