پارت سیزدهم
"از کسایی که باور دارن سیزده عدد نحسیه خوشم نمیاد"
*
هیچوقت یادم نمیاد فرانچسکو رو بابا صدا زده باشم،اما احتمالا اون مرد ناشنوا نزدیک ترین چیز به "پدر" واسه من بوده،
نمیدونم دقیقا به چه علت بود اما حدودا چهارده سالم بود که در مورد زنش بهم گفت،در مورد اینکه چجوری همدیگه رو پیدا کرده بودن و بعد این خونهی نقلی رو واسه زندگی در کنار هم ذره ذره ساخته بودن،نکتهی پررنگ قصه واسه من الان همون بخشیه که زن و مرد هر دو میدونن همدیگه رو میخوان و به آسونی با هم جفت میشن،
فرانچسکو با هشتمین عشق زندگیش ازدواج کرده بود و اگرچه که پنج سال بعد اون رو از دست داده بود اما به هیچ وجه پشیمون یا مایوس به نظر نمیرسید،شاید اینجا من به این پدرخوندهی شجاع رفته باشم،
شبی که برای اولین بار خیلی غیرمستقیم به یک مرد ابراز علاقه کردم و اون هم خیلی غیرمستقیم ردم کرد،با خودم فکر میکردم غصه قرار نیست بهم اجازه بده بخوابم،اما به محض اینکه پتو رو کشیدم رو سرم دنیا واسه من خاموش شد و از حرکت ایستاد؛منم به هیچ وجه از چیزی که به زبون آورده بودم پشیمون یا مایوس نشدم.هنوزم که بهش فکر میکنم میبینم واسم عجیبه،
یادمه وقتی برای دختر همسایه-همونی که تو اتاق روبرویی پشت بوم ما زندگی میکرد-ابراز علاقه کردم تا فقط پیش دوستام کم نیارم،و جوری که اون ردم کرد،باعث شد تا مدتها خودمو تحقیر کنم و از بابت چیزی که هستم خجالت بکشم،یجورایی رد شدن جوری به غرورم برخورده بود که میخواستم دختره و خودمو با هم بکشم و بعد دفنمون کنم،
اما این اتفاق در مورد وینسنت نیفتاد،ناراحت شدم اما خودمو سرزنش نکردم،
لذا به این نتیجه رسیدم که وضعم خرابه،
من در حد اولین نگاه اون دختر رو پسندیده بودم،
اما انگار در علاقه مند شدن به اون مرد زیاده روی کردم،جوری که حتی رد شدن از طرف اونهم واسم افتخارآمیز و زیبا به نظر میرسه،
تا زمانی که تهیونگ منو از خودش نمیروند و من حق دیدن هر شبهی اون رو داشتم،احساسات اون چه اهمیتی داشت؟!وینسنت منو درک نمیکنه،
یبار بهم اعتراف کرد که حس میکرده بعد از اون مکالمه حسابی حالم گرفته بشه و غصه بخورم،
و من در جوابش صادقانه گفتم:"من بر عکس تو یا برادرم اهل بروز دادن احساساتم نیستم،وقتی بابت چیزی شاد باشم هم بروزش نمیدم،به خاطر همینه که نمیتونی بفهمی الان غصه میخورم یا خنثیام."و اون مطمئن شد که دارم غصه میخورم،
ولی مگه کاری از دستش برمیاومد؟!
درسته که تحت تاثیر قرارگرفته بود و به نظر من اگر در موقعیت دیگری بود تمامی راه های ارتباطی ممکنش رو با من قطع میکرد،اما شرایطش فرق داشت،
اونقدر از واقعیت غافل نبودم که متوجه نشم ماجرای کورسی و نقشهی انتقامی که واسشون کشیده تا چه حد واسش مهمه،
اون هنوز تمایلی به تعریف اونچه که بهش انگیزه میده نکرده،و منم پاپیچش نشدم،اما میدونم که ارادهش از جنسیه که حتی راضیش میکنه منو هم تحمل کنه.
ESTÁS LEYENDO
He was my Mona Lisa || TaeKook ~ Completed
Fanficدستیار رافائل سانتسیوی کبیر بودن، جونگوک جوان رو چند قدم به آرتیست شدن نزدیکتر کرده، اون با پسر لئوناردو داوینچی معاشرت میکنه، و نقاشی تو خونشه، به نظر میاد همه چیز آرومه تا اینکه سر و کلهی یه تاجر شرقی به زندگیش باز میشه، وینسنت کیم، که مخفیانه...