پارت ششم
"از توجه بیجای بقیه روی خودم بیزارم..اونا ازم تعریف میکنن،اما از درون حوصلۀ دیدنم رو هم ندارن"
*"خب مهمونی چطور پیش رفت؟بابت تاخیرت تنبیه و توبیخ شدی؟"
آنتونی خندۀ کوتاهی میکنه و بیخیال آرنجاشو به چمن سبز تکیه و نیم خیز میشه:"شانس آوردم جونگوکم،شانس!...موجودی که تا همون روز در خونه ام تف هم نمینداخت یهو هوس کرد یه یادی از ما بکنه!"
به لحن روایی بامزه ش میخندم:"چطوری؟"
"بهت گفته بودم علت برگزاری مهمونی چیه؟"
"نه اصلا"
"تورنابوئونی رو میشناسی دیگه؟کله گندۀ صنف تجار تابلو و املاک.."
"کیه که اونا رو نشناسه؟!..خب؟"
"خواهر زادۀ عزیزش بعد از ده سال از شرق برگشته بود،همونجایی که بابا مادرتو دیده بوده...و مهم بود که برا چنین بازگشت مهمی جشن خوشامد گویی برگزار بشه!..ولی حدس بزن چی؟!"
ناباورانه تکخندی میزنم:"نگو که اونم مثل تو دیرش شده بوده!"
"زارپی زدی تو هدف!!"
منم مثل خودش دراز میکشم و چشمامو میبندم:"ای وای من...یه آنتونیو سالویاتی دیگه پیدا شده؟!"
"بهتره بگی آنتونیو آپولو-آفرودایتیوس-پوسایدونیوس سالویاتی!..زیبایی اون سه تا خدا رو جمع کنی به گرد پای این مرد نمیرسن!"
لحن برادر ناتنیم حرصیه ولی من جدی نمیگیرمش:"برو بابا..ذاتا ما از واژۀ زیبا برا توصیف مردها استفاده نمیکنیم!..شک ندارم داری غلو میکنی"
"چشاتو باز کن!"
دستشورشو اجرا میکنم.
"منو نگاه کن!"
با اخم صورتمو سمتش برمیگردونم:"چیه؟"
"خاک تو سر نارگیلیت کنم من!"
سیخونکی به موهام که تازه کوتاهشون کردم میزنه و ادامه میده:"خیلیم در اشتباهی!..وقتی از نزدیک دیدیش به حواس زیباشناسی من ایمان میاری!..و به جهنم که فکر نمیکنی زیبا صفت مناسبی برا توصیف یه مَرده،چون اون لعنتی زیبا تر از زیبائه!اگه دختر بود باهاش ازدواج میکردم!""هه حتما!اونم از خداش بود!"
و بلند میشم و سرجام میشینم،معلومه که در صورت دختر بودن این وصلت سر میگرفت،چون این دو خانواده از قدیم به مدیچی ها وصل و روابط خوبی بینشون برقراره،
ولی اینو به روی خودم نیاوردم،
بهترین دخترای فلورانس برا آنتونیو صف میبندن!اون که مثل من بدبخت بیچاره نیست!...
با یادآوری بخشی از مکالمه مون میپرسم:"کجا مثلا میتونم زیبای مذکر شما رو ببینم؟"
"بهش گفتم بعد ظهر اگه دلش خواست میتونه بیاد اینجا،پاتوقمون،
اوه مرد اون فقط بیست و شیش سالشه و به یکم تفریح نیاز داره!"
YOU ARE READING
He was my Mona Lisa || TaeKook ~ Completed
Fanfictionدستیار رافائل سانتسیوی کبیر بودن، جونگوک جوان رو چند قدم به آرتیست شدن نزدیکتر کرده، اون با پسر لئوناردو داوینچی معاشرت میکنه، و نقاشی تو خونشه، به نظر میاد همه چیز آرومه تا اینکه سر و کلهی یه تاجر شرقی به زندگیش باز میشه، وینسنت کیم، که مخفیانه...