32

560 149 55
                                    

پارت دوم

«میشه بهم توجه کنی؟ قلبم هر لحظه داره درد می‌کنه.»
*

«من یه احمقم.»
این اولین فکریه که بعد از باز کردن چشمام به فکرم می‌رسه، و بعد راهشو به زبونم پیدا می‌کنه، خودمم نمی‌دونم این جمله رو واقعا بلند به زبون میارم یا صرفا تو سرم می‌شنومش، ذاتا فرقی هم نداره، جمله‌ایه که حقیقتو داره میگه.

دیگه به این موضوع فکر نمی‌کنم، عوضش حس می‌کنم بدنم لرز داره، بدجور سردمه، بوهای خوبی تو فضا پیچیده و بدون اینکه یادم بیاد آخرین بار قبل از به خواب رفتن در چه شرایطی بودم، سرم رو می‌چرخونم و با حضور یه مهمون ناخونده تو اتاقم مواجه میشم: آنتونیویی که رو چهارپایه‌ام نشسته و بالاتنه‌ش رو به دیوار تکیه داده. دهن نیمه‌باز و خر و پف‌های کوتاهش نشون میده خوابه، یه مدت طول میکشه تا بفهمم که خواب بودن یعنی چی، انگار به قدری کندذهن شده باشم که مغزم حتی از عهده‌ی فهمیدن این خبر هم برنیاد، آب گلومو قورت میدم و یادم میاد به خشکی دفعه‌ی پیش نیست، گلوم رو میگم، و بعد سعی میکنم سرم رو بلند کنم یا بدنم رو تکون بدم، اما بعد می‌بینم خسته‌تر از این حرفام که واقعا بخوام انجامش بدم، حتی نمی‌تونم لحاف رو بیش‌تر از چیزی که الان هست رو تنم بالا بیارم، و بعد آثار به جا مونده از کمد چوبیم رو می‌بینم که کج شده و درش تقریبا داره کنده میشه، کی این بلا رو سرش آورده؟! به چه حقی؟! هیچ میدونی اون کمد رو تو حراجی چند خریده-بودم-
من؟!
من به این روز انداختمش؟!
اهه چه گیج کننده، باید عقل خر خورده باشم که یه همچین کار احمقانه‌ای انجام دادم، چم بوده مگه؟

و بعد یادم میاد که این تنها خسارتی نیست که به خونه و جیبم زدم، یادمه آینه‌ی توی نشیمن رو هم شکستم، حتی یادمه که دستمو باهاش بریده بودم، اما الان دردشو مثل قبل حس نمی‌کنم، شاید این بخشی از خوابم بوده؟ یا اصلا موقعیت الانم خوابه و بعد از این قراره بیدار بشم؟
الان چه ساعتی از شبانه‌روزه؟

تا جایی که یادم میاد بریدگی دستم دردناک بود، اینکه الان درد چندانی حس نمی‌کنم خودش نشون میده که من دارم خواب می‌بینم، مطمئنم نرفتم اون رو نشون دکتر بدم، یا حتی اون جیمین، آره-
بهتره چشمامو ببندم و از این خواب بیدار بشم.
ولی اگه چیزای ترسناکی رو به یاد بیارم چی؟

———

دفعه‌ی دومی که به هوش میام تازه عقلم برمی‌گرده سرجاش.

الان بانداژ روی دستمو احساس می‌کنم، و هم درد معده‌ی بدی رو که درگیرم کرده، دوباره تو همون جهانی از خواب بیدار شدم که توسط تهیونگ ترک شدم و تنهام،
اگه انتخاب می‌کردم به این واقعیت برنگردم چی؟
نور اول صبح شکی به جا نمیذاره که ساعت چنده، دیگه کسی تو اتاقم نیست و نمیشه حدس زد دیدن آنتونیو تو اتاقم بخش از توهم بوده یا واقعیت. اهمیتی هم نداره، زیاد حس گرسنگی نمی‌کنم، فقط تشنه‌مه، این نشون میده که یه نفر بهم غذا داده، چشمامو می‌مالم و لحاف رو میزنم کنار، باید سر از کار این ماجرا دربیارم.

He was my Mona Lisa || TaeKook ~ CompletedWhere stories live. Discover now