پارت شانزدهم
"کی میخواد مانع از تیکه تیکه شدن بلور وجودم بشه،تو؟!...درد از همون جایی آغاز میشه که من به اندازهی کافی خودخواه نبودم."
*
"تب کردنش طبیعیه...ترجیحا امشب بهتره یه نفر مراقب وضعیتش باشه..."
صدای دکتر میانسال رو به زوال میره و با نگاه محتاطی که به من میندازه آروم رو به ژاکومو زمزمه میکنه:"شاید تا صبح زنده نباشه!"این حرفش انگار تکون قلبمو تو سینه متوقف میکنه،
سینهام آتیش میگیره و بدون اینکه حتی جرات کنم نگاهی به صورت غرق در درد محبوبم بندازم نالهوار اسم ژاکومو رو صدا میزنم،سرش به سمتم برمیگرده،دستای دکتر رو رها میکنه و از تخت فاصله میگیره، تمام نور، امشب اطراف تخت من متمرکز شده و خودم یه گوشهی تاریک از این چهاردیواری ناقص مچاله شدم."از این بخور."
بطری شراب رو به سمتم میگیره،همونیه که ازش به تهیونگ هم دادن،باید از خزانهی غنی سالای ممنون باشم چون به لطف اونه که ما دو نفر داریم از پس حمل پاره سنگ سیزیف* رو شونههامون برمیایم!...یکیمون جسماً نقصان پیدا کرده و دیگری روحاً!
*سیزیف: از شخصیتهای افسانهای یونان باستان، توسط خدایان محکوم شده بوده تا پاره سنگ بزرگی رو تا بالای قلهی یک کوه جابجا کنه، و به محض اینکه به قله میرسید، سنگ قل میخورد و سرجای اولش برمیگشت، سیزیف به تکرار این ناتمام محکوم بود.
ژاکومو حتی اعتراضی به این نمیکنه که بطری رو همون شکلی سر میکشم، برای چند لحظه شونهام رو به نشانهی همدردی فشار میده و بعد یه چیزایی میگه راجع به اینکه باید دوستشو بدرقه کنه و بعدش برمیگرده پیشم و از این حرفا،
و زمانی که من سرمو بالا میگیرم اون دو از اتاقم خارج شدن و رفتن.جرات نکردم خبر رو به عمارت داییش برسونم،قبل از اینکه جراحتهاش عقلشو زایل کنن خیلی موکد دستور داد که به هیچ وجه از خونه خارج نشم و دنبال کسی نرم،و حالا وضع خودم به مراتب اسف بارتر از وضعیت اون به نظر میاد،خیسی صورتمو با با آستین لباسم میگیرم و به کمک تیرک اتاقم از جام بلند میشم،صدایی مدام تو ذهنم فریاد میزنه که تهیونگ نمرده!!..اون هنوز نمرده!
با وحشت به تخت خودم نزدیک میشم،به جسم بیحرکتی نگاه میکنم که با نور شمعها احاطه شده و شبیه به چیزی شده که انگار متعلق به این دنیا نیست،برای اینجا بودن زیادی خوبه...زیادی زیباست!"تهیونگ..."
زمزمه میکنم و لب پایینمو لای دندونام گیر میندازم تا اینقدر نلرزه،جز تماشا هیچ کاری از دستم برنمیاد، که چطور با بالاتنهی لخت و یه اخم خفیف بین ابروهاش به خواب رفته،کوتاه نفس میکشه،و دست سالمش تا کنار سرش بالا اومده و به روبالشیم چنگ زده، این تفکر که قطرات آب روی بدنش به این صحنه گیرایی بیشتری میدن بیرحمانهست؟!بالاخره باید یه جوری هم که شده از پس گول زدن مغز خودم بربیام!...و شگفت زده کردنش با همچین صحنهی نفس گیری تنها گزینهای بود که به ذهنم اومد...تهیونگ زنده میمونه...میمونه میدونم!! تا حالا تو زندگیم هیچی رو اینقدر نخواستم!!
YOU ARE READING
He was my Mona Lisa || TaeKook ~ Completed
Fanfictionدستیار رافائل سانتسیوی کبیر بودن، جونگوک جوان رو چند قدم به آرتیست شدن نزدیکتر کرده، اون با پسر لئوناردو داوینچی معاشرت میکنه، و نقاشی تو خونشه، به نظر میاد همه چیز آرومه تا اینکه سر و کلهی یه تاجر شرقی به زندگیش باز میشه، وینسنت کیم، که مخفیانه...