پارت دوم"دا وینچی حتی به زورم یه اسم فامیلی نیست!...دا وینچی یعنی کسی که اهل وینچی بوده،میبینی؟
مسخره ست!"*
و من باید چیکار کنم؟!«اسمت چیه مرد زیبا؟»
با منه؟!دوست ندارم قبول کنم که چهره ام خوبه،حالا به دلایلی؛اما لحنی که اون باهاش منو مخاطب قرار میده،مجبورم میکنه خودکار جواب بدم:«جونگوک*»
*jeongguk
مرد که به نظر میاد تو دهۀ چهارم زندگیش باشه سری به نشونۀ تفهیم برام تکون میده،و در کمال تعجب من جفت آرنجاشو رو لبۀ خاک گرفتۀ پنجره میذاره.ظاهرا این فقط منم که دلش برای آستینای پیراهن سفید دست دوز مزین به نخ طلاش سوخته،چون اون خودش در کمال آرامش سرشو به دستاش تکیه میده:«منم ژاکومو ام جونگوک،لطفا با همین اسم صدام بزن.»
چندبار تند و تند پلک میزنم و بعد "باشه" آرومی از بین لبام درمیره.خودمو مجبور میکنم ادامه بدم:«از دیدنتون خوشحال شدم آقای...»
منتظرم نام خانوادگیشو بهم بگه،چون محض رعایت ادب هم که شده نمیخوام مردی رو که اینقدر ازم بزرگتره با اسم کوچیک صدا بزنم.
میخنده:
«چه زبان بدن بامزه ای داری!!گفتم که...ژاکومو!..تا به امروز هم موفق به کشف فامیلیم نشدم،پس اینکه ازم انتظار داشتی اونو بگم مثل اینه که ازم فامیلی خودتو بپرسی!»چرت و پرت گفتنش مایۀ تعجبم میشه،ولی اعتراف میکنم:«منم اسم فامیلی ندارم!»
نمیدونم چرا همین الان این موضوع رو به یه مرد غریبه گفتم.این اطراف همه فکر میکنن من پسر نامشروع فرانچسکوام،نه یه تاجر پرنفوذ ادویه و ابریشم که اتفاقا نصف گالری های شهر هم در تملکشه.
اون میدونه منظورم چیه،ولی هیچ تغییری تو اجزای صورتش ایجاد نمیشه،جز اینکه اخم ریزی میکنه و لبخند محوی بهم هدیه میده:«چرا یه طوری گفتیش که انگار یه قصۀ غم انگیزه؟!»نکنه اونم مثل من خیلی وقته که به کلیسا نمیره؟!
شاید همهی بچه های غیرقانونی خودشون رو مثل من حاصل یک "اشتباه" نمیدونن؟
رشتۀ افکارمو میبره،دستش تو موهای خوش حالتش عقب و جلو میره:«جونگوک...اینکه ناخواسته تو اون شرایط به دنیا اومدی تاثیری رو زندگی و شخصیت تو نمیزاره...»میخوام بگم که چرت محض گفته منتها ادامه میده:«صرف نظر از محدودیت هایی که واقعا مهم نیستن،تو نباید موقع آشناییت برای بار اول با یه آدم جدید،به این قضیه اشاره کنی...تو حتما آدم جالب تری نسبت به یه حرومزادۀ غمگین و عاجزی،پس چرا خودتو اینطوری نشون میدی؟»
YOU ARE READING
He was my Mona Lisa || TaeKook ~ Completed
Fanfictionدستیار رافائل سانتسیوی کبیر بودن، جونگوک جوان رو چند قدم به آرتیست شدن نزدیکتر کرده، اون با پسر لئوناردو داوینچی معاشرت میکنه، و نقاشی تو خونشه، به نظر میاد همه چیز آرومه تا اینکه سر و کلهی یه تاجر شرقی به زندگیش باز میشه، وینسنت کیم، که مخفیانه...