پارت یازدهم
"آلیس توضیح داد:'ولی من نمیخواهم که بین مردم دیوانه باشم!'
گربه پاسخ داد:'اوه..اما کاریش نمیتوانی بکنی،اینجا ما همه دیوانهایم،من دیوانهام،تو دیوانهای.'
آلیس گفت:'از کجا میدانی که من دیوانهام؟!'
'باید باشی'...گربه گفت...'وگرنه اینجا چه میکنی؟!'.."
- لوئیس کارول*
پیراهنم رو درمیارم و شلوار چسبی رو تنم میکنم که رونهامو به رخ میکشه،از زیر چشم میبینمش که تحت تاثیرشون قرار گرفته،از من میپرسید میگفتم این شلوار به خودش بیشتر میاد اما اون کاملا از دیدن من راضیه.
"تا حالا خودت مدل بودی؟"
سرما به تنم هجوم میاره و با دستام بالاتنهمو میپوشونم،معلومه که مدل بودم..مدل بودم که نهایتا کارآموز اون استودیو شدم...
کوتاه جواب میدم:"نه."
ناباور میگه:"خاک تو سرشون..چجور ایدهی مدل کردن تو به مغزشون نرسیده؟!"
"میشه کمکم کنی پیراهن رو بپوشم؟"
سوالشو با سوال ناگهانی خودم قطع میکنم.
دستشو از زیر چونهاش برمیداره و میره سمت لباس،شاید توهمی بیش نیست اما اون نمیتونست نگاهشو ازم بگیره و بره سراغ چیزی که ازش خواستم،پیراهن صورتی ساده رو میاره پیشم اما قبلش نیم تنهای رو دستم میده که با پوشیدنش تمام یقه و بالای سینهام رو میپوشونه،اینجوری دیگه لازم نیست سینههای تختم رو به نمایش بذارم،
به بالاتنهام اشاره میکنم،جایی که اگر فیزیکال یه موجود مونث رو داشتم میبایستی برجسته تر بود:"گمون میکردم واسه اینجاها هم یه ایدهای داری!!"منزجر جواب میده:"چرا اتفاقا داشتم...ولی از بس جذاب میشدن چندباری بخاطر اون پارچههایی که جاش جاساز کرده بودم دستمالی شدم..."
خندهام میگیره:"واقعا؟!چه واکنشی نشون میدادی؟؟"
با افتخار میگه:"واکنشی که باعث میشه تا عمر دارن جرات نکنن به یه زن غریبهی محترم دست بزنن!"
"آفرین.."
"پس چی؟!"
با نیشخند کنج لبش میگه و پیراهن بلند رو از سرم رد میکنه،آستینهاش سه ربعان،سرشونههاش پف کمی داره و سرتاسر اون با تور همرنگ پارچه تزیین شده،کاملا متناسب با پوشش خودشه،ما مثل یه زن و شوهر از طبقهی متوسط به نظر خواهیم اومد.
و بعد از اون سراغ کرست گلداری میره که منِ بدبخت مجبورم تنم کنم.ازم میخواد که دستامو ببرم بالا و به دیوار تکیه بدم،اون رو از تنم رد میکنم و وینسنت شروع میکنه به محکم کردن بندهایی که پشت کمرش داره،موقع کار جدیه و هیچ اثری از تمسخر نیست،این بهم حس خوبی میده.
نالهی کوچیکی از بین لبام درمیره وقتی حصار تنگی رو دور شکم و پهلوها و کمرم حس میکنم."ببخشید!خیلی محکم شد؟!"
نه...از حس فشارش دور تنم خوشم میاد.
"تا جایی که ممکنه سفت بکشش."
YOU ARE READING
He was my Mona Lisa || TaeKook ~ Completed
Fanfictionدستیار رافائل سانتسیوی کبیر بودن، جونگوک جوان رو چند قدم به آرتیست شدن نزدیکتر کرده، اون با پسر لئوناردو داوینچی معاشرت میکنه، و نقاشی تو خونشه، به نظر میاد همه چیز آرومه تا اینکه سر و کلهی یه تاجر شرقی به زندگیش باز میشه، وینسنت کیم، که مخفیانه...