پارت بیست و سوم
«سعی کن لبخند بزنی، آخه برای چی اینطور دودلی؟
مگه این همون چیزی نیست که آرزوشو داشتی؟
یا اصلا به جاش گریه کن، مگه از چی میترسی؟
این همون چیزی نیست که تو همیشه میخواستی؟»
- شوگا*
«از جملهی "خودم میبرمت اونجا" چجوری انتظار داری اعتمادم بهت جلب بشه؟!؟»
فضای اتاق بیاندازه غیرمتعارف و معذبکنندهست، حالا که ماتحتم چسبیده به صندلی و یخ زدم حسابی بابت موندنم احساس پشیمونی میکنم، درسته که تهیونگ این لحن خطابه و حالت غیرصمیمی خودش رو روی من به کار نمیبره، اما حتی تصور اینکه یه زمانی برسه و اون با منم اینجوری رفتار کنه چهارستون بدنم میلرزه، من تو روابط عاطفی زیادی جلو میرم، اونقدر جلو میرم که بیش از حد نیاز به طرف مقابلم اهمیت میدم، ازش یه بت که اعمالم رو کنترل میکنه میسازم، و خودم میدونم به قدری این رویکرد بد هست که تا حد امکان از آدمای جدید تو زندگیم فرار بکنم، طلسم انزوام تا همین قبل تهیونگ خوب جواب داده بود.
غریبه رو با لقب "کاراسو" صدا میزنن، درسته معنیشو نمیدونم اما حس میکنم این نمیتونه یه اسم باشه.
کاراسو پوستش از منم روشنتره، گوشههای لبش به سمت پایین متمایل شدن و چشماش ریز و چندضلعیه، یه کاغذ باطله از جیبم پیدا میکنم و با همون مداد شکستهای که به شکلی اسرارآمیز همه جا باهام هست، شروع میکنم به کشیدن طرح کلی بدنش، چقدر اندامش ظریف و جمع و جوره! درسته که جیمین و تهیونگم به نسبت حرفهشون لاغر و کمجون به نظر میان، اما کاراسو دست این دوتا رو از پشت بسته، حالا که خوب نگاش میکنم راحت شرط میبندم که حتی بیست سالگی رو هم رد نکرده. بالاخره جواب سوال تهیونگ رو بعد از یه مکث طولانی میده:
«ا-الان نیومدم اینجا ک-که اعتماد جلب کنم یا-یا هرچی!...مورگانا ازم درخواست ک-کمک کرد و این تن-ها دلیلیه که اینجام!»«راست میگه؟» تهیونگ یجوری نشسته و یجوری حرف میزنه انگار به تخت پادشاهیش تکیه زده.
جیمین جواب میده:«البته که من ازش کمک خواستم!! یون- یعنی کاراسو تو این مدت به اندازهی کافی کمک حال ما بوده! حالا که میدونی چیزی رو داره که دقیقا تو به دنبالشی پس چرا کمکشو قبول نمیکنی؟!»
«این بخش وصلهمانند قصهتو نمیفهمم، اگه دیگه در خدمت فرقه نیستی، اینکه صرفا به خاطر مورگانا تصمیم گرفته باشی بیای سمتم باعث میشه خندهام بگیره!»
موهای سیاه و پرکلاغی کاراسو چقدر قشنگن!
«تا نفهمی د-دست برنمید-داری، نه؟»
تهیونگ به جلو خم میشه و صورت برافروخته و برزخی جیمین رو کاملا نادیده میگیره:«دقیقا!»
YOU ARE READING
He was my Mona Lisa || TaeKook ~ Completed
Fanfictionدستیار رافائل سانتسیوی کبیر بودن، جونگوک جوان رو چند قدم به آرتیست شدن نزدیکتر کرده، اون با پسر لئوناردو داوینچی معاشرت میکنه، و نقاشی تو خونشه، به نظر میاد همه چیز آرومه تا اینکه سر و کلهی یه تاجر شرقی به زندگیش باز میشه، وینسنت کیم، که مخفیانه...