فقط یک عدد زن در این فرسکو حضور داره،اونو پیدا و به خاطر بسپرین،در ادامه به کارتون میاد:)
.
.
.پارت دوازدهم
"از من میپرسی میگم کلا عمل 'عادت کردن' گناهه،و گناهه چون ظلم به خود محسوب میشه...خیلی از زخمهایی که میخوری رو همین عادت کردنات ایجاد کردن.."*
خودم پیش قدم میشم:"بیا قبل از خداحافظی لمس دستای تو رو هم از روی پارچه امتحان کنیم."
به نظرتون ظرفیتم در برابر نوشیدنی پایینه؟
این رفتارها هیچ به من نمیاد!من اونیم که در رو میبنده،و همینطور هم اونی که تهیونگ رو به دیوار پرس میکنه:"لمسم کن.."
بعد از اینکه پیشنهاد بیشرمانهم از بین لبام درمیره تازه متوجه ابعاد چیزی که ازش خواستم میشم،حس میکنم گونههام گر گرفته،وینسنت سکوت رو از بین میبره:"تو این موقعیتی که گیرم انداختی کار زیادی ازم برنمیاد خب!"
"همممم...ببخشید.."
و بلافاصله جاهامون عوض میشه،دیوار سرده و پارچهی توری و ساتن با سخاوت سرما رو به پوستم میرسونه،به کمرم قوس میدم تا از دیوار جداش کنم و چشمامو میبندم مادامی که میدونم تو این تاریکی اون قراره دست به یه کاری بزنه.
میگم:"اینجوری زیادی تاریکه.."صورتشو از مال من دور میکنه و غر میزنه:"نازتو برم من.."
کارگاه موعود منو با فانوس روشن میکنه و برمیگرده پیشم،از بابت چیزی که ازش خواستم هیچ پشیمون نیستم،لذت بردن از زیبایی این مرد در برابر لو رفتن میمیک صورت خودم زیر نور چراغ...قیمتش گزافه اما میارزه.
دست مقدسشو رو گونهام میزاره و بعد با انگشت اشارهی استخوانی و بلندش نوازش ملایمی رو گونهام میکشه،دست دیگهش رو مثل همهی زوجهایی که تو کوچهخلوت ها میخوان عشقبازی توافقیشونو شروع کنن به دیوار تکیه داده و من زیرش خم شدم و کوچولو به نظر میام،ازم تعریف میکنه:"چرا نمیتونی زیبایی بینهایت خودتو باور کنی؟"
"من جذابم زیبا نیستم."
آهی میکشه و انگشتاش از حلقهی گوشوارهام رد میشن،نمیدونم چرا از بازی کردن با گوش و گوشوارهام لذت میبره،لالهی گوشم کشیده میشه و درد داره اما اعتراضی نمیکنم،لابد تلافی شکنجهایه که جلوی آنتونیو بهش دادم،حتما اون حسابی چندشش شده بود،من سرخود و بیملاحظه این کارو باهاش انجام داده بودم،زمزمه میکنه:"حتی برای اینی که گفتی هم اعتماد به نفس کافی نداری.."
"شاید چون روبروی تو وایستادم؟!"
صداش به چندتا ضرباهنگ زیر و بم قشنگ از خنده تبدیل میشه:"بِن فاتّو راااااگاز!(آفرین پسر)...میبینم که داری پله های لاس زدن رو بالا میای!!.."
نوک بینیمو لای دوتا انگشتش فشار میده و انگاری که داره با یه بچه کوچولوی نازنازی حرف میزنه ادامه میده:"ولی هنوزم افتضاحی،و از بعضی جهات افکارت خواناترین کتاب دنیاست."
BINABASA MO ANG
He was my Mona Lisa || TaeKook ~ Completed
Fanfictionدستیار رافائل سانتسیوی کبیر بودن، جونگوک جوان رو چند قدم به آرتیست شدن نزدیکتر کرده، اون با پسر لئوناردو داوینچی معاشرت میکنه، و نقاشی تو خونشه، به نظر میاد همه چیز آرومه تا اینکه سر و کلهی یه تاجر شرقی به زندگیش باز میشه، وینسنت کیم، که مخفیانه...