پارت دوم«تا حالا برات اتفاق افتاده که به بیمصرف بودن کلمات پی ببری؟ همون بیمصرفهایی که روابط بینمون رو محکم نگه میدارن...»
*تهیونگ
خونوادهی پدری من کاملا مصر بودن که مادرم زبون اونها رو یاد بگیره، پدرم اونموقع از شنیدن این پیشنهاد ناراحت شده بود، چون فکر میکرد برای نزدیک بودن به همدیگه لازم نیست حتما زبون همدیگه رو بلد باشیم، به هر حال که اونا قرار بود تو فرانسه اقامت داشته باشن و بلد بودن یا نبودن زبون شرقی واسه مادرم اهمیت چندانی نداشت، من ولی به عنوان پسرش ازش ممنونم، از مادرم.
مامغ بیانامی* تا روز آخر از عمرش دست از حرف زدن به زبان و گویش پدریم برنداشت، و بهم یاد میداد مثل خودش با موراها** بازی کنم، یه بازی مندرآوردی.
چشمای اون میتونستن چیزهایی رو ببینن که زیبا بودن، چیزهایی که برای من یا خیلیهای دیگه قابل درک نبود، و همین تکهریزههای قشنگ رو دستمایهی شعرهای کوچولوی سه بندی میکرد، اون باهوشترین زن فلورانس لقب داشت، بیخود نبود.
بعد از مرگش خیلیا بهم گفتن که اون نرفته، که اون توی دلم لونه کرده، اما همش چرند بود، جز یه مشت خاطره که روز به روز محوتر و غیرواقعیتر از قبل میشدن هیچی از ماما واسم باقی نموند، حتی بازیمون با کلمات.
این روزا من فقط یه مدل ابداعی از اون بازی رو انجام میدم، اسمشو گذاشتم: "اون انسان رو در سه بند معرفی کن!"
زیاد واسه بقیه پرطرفدار نیست، میگن تو با این کارت وصلهی ناجور به مردم میدوزی و خیلی خصوصیات دیگهشون رو نادیده میگیری، تنها کسی که این بازی رو دوست داره و واسش قوانین جدید وضع میکنه فیلسوف جانگه.اینا الان مهم نیست اصلا، اونم وقتی که نامجون، برادرخوندهی بزرگترم ایستاده روبهروم و داره وقتمو تلف میکنه.
«هیچ معلوم هست چه مرگته؟! تهیونگ اون اگه چیزی میدونست تا الان دیگه وا داده بود! داره این کارت واقعا از کنترل خارج میشه!»
آه...داره غر میزنه، مثل همیشه. نباید راجع بهش برداشت اشتباه کرد، آدم غرغرویی نیست، فقط از کسایی که خیلی دوستشون داره مرتب بهانه میگیره و ادای پدر و بالاسر بودن واسشون درمیاره.«تو خودت گفتی نمیتونم از چنگال کفار*** استفاده کنم، هم تو زمان صرفهجویی میکرد، و هم حرفهای تر میشد، الان که اینقدر از وقتمم تلف کرده دیگه تو یکی حق نداری به چیزی اعتراض بکنی!»
سعی میکنم از سر راهم هلش بدم کنار ولی دستاشو رو شونههام میذاره و متوقفم میکنه: «اولا اون چنگاله که ازش حرف میزنی زیادی وحشیگرایانهست، ثانیا...اگه فکر کردی برخلاف خودت ماها هیچ به تخممونم نیست که چه اتفاقی افتاده و خیلی بیغیرت تشریف داریم دیگه حرفی باهات ندارم پسر!...هیچکس اینجا از اینکه تو اون خائن رو بازجویی کردی یا داری بقیهی خطاکارها رو هم باهاش تنبیه میکنی ناراضی نیست، همه منتظر تلافی و انتقامن، مشکل من و تو الان اینه که اون مرد دیگه بیشتر از این نمیدونه! اونقدر احساسات مختلف جلوی چشمتو گرفته که نمیفهمی اون دیگه هیچی نداره که بهت بده! بابا ولش کن دیگه! بذار کارشو تموم کنیم!»
STAI LEGGENDO
He was my Mona Lisa || TaeKook ~ Completed
Fanfictionدستیار رافائل سانتسیوی کبیر بودن، جونگوک جوان رو چند قدم به آرتیست شدن نزدیکتر کرده، اون با پسر لئوناردو داوینچی معاشرت میکنه، و نقاشی تو خونشه، به نظر میاد همه چیز آرومه تا اینکه سر و کلهی یه تاجر شرقی به زندگیش باز میشه، وینسنت کیم، که مخفیانه...